محمد نجفی
منتشر شده در مجله موفقیت، شماره 296
فایل صوتی این مطلب که با همکاری دوستان خوب ما در شنوتو ، ضبط شده است را می توانید از اینجا بشنوید:
در سالهای اول مدرسه که مبصر کلاس بودم، ناظم و معلم از من میخواستند روی تخته سیاه، خطی عمودی بکشم و یک طرف «خوبها» و طرف دیگر، «بدها» را بنویسم و هر کسی که شلوغ میکرد در فهرست بدها قرار میگرفت و هر کسی که دست به سینه و ساکت مینشست، جزء «خوبها» بود.
طبیعتاً مبصر بودن در همان عوالم بچگی، همیشه با این وسوسه هم همراه بود تا آنهایی که از آنها خوشم نمیآمد، «بد» باشند و آنهایی که از آنها خوشم میآمد، نامشان در سمت راست تخته و به عنوان «خوبها» نوشته شود.
این نگاه که آدمها یا خوبند یا بد، سابقهای طولانیتر دارد و منحصر به مدارس نیست. درواقع از همان کودکی، سؤالاتی از کودکان پرسیده میشود که بذر این دو-گانگی را در ذهنشان میکارد: «بابا رو بیشتر دوست داری یا مامان رو؟»، «علم بهتر است یا ثروت؟» و…
از سوی دیگر مدام به کودکان گفته میشود که آدمها یا خوبند یا بد، یا قابل اعتمادند یا غیرقابل اعتماد و در زندگی یا باید برنده باشی یا بازنده، یا پیروز باشی ی:.7- شکستخورده، یا پولدار باشی یا فقیر، یا شاد باشی یا ناراحت و… در نتیجه همیشه دو گزینه وجود دارد و چارهای نیست جز اینکه یکی از این دو گزینه را انتخاب کنیم.
اما در دنیای واقعی، همیشه بر سر دو راهی نیستیم که به راحتی بتوانیم یکی را که درست است و در درست بودنش شکی نیست، انتخاب کنیم. گاهی بیش از دو راه وجود دارد و گاهی فقط یک راه و گاهی اصلاً نمیتوان گزینه درست را انتخاب کرد.
به عنوان مثال فرض کنید پدر و مادری با سه کودک خود در حال عبور از جادهای کوهستانی هستند: یکی نوزادی یک ماهه، دومی پ:.8)ری 7 ساله که به بیماری دیابت مبتلاست و سومی دختری 13 ساله و باهوش و موفق در تحصیل. اتوموبیل آنها در آستانه تاریک شدن هوا و در سرمایی سخت خراب میشود. والدین هر تلاشی میکنند نمیتوانند مشکل را حل کنند. امکان تماس با موبایل هم برایشان میسر نیست.
والدین باید تصمیم بگیرند در همان جا بمانند و منتظر رسیدن کمک باشند یا فکر دیگری بکنند. منتظر ماندن گزینهای معقولتر است. آتشی روشن میکنند و تا صبح صبر میکنند تا کمک از راه برسد یا حداقل در روز با خطرات کمتری و با پای پیاده راهی شوند تا شاید به محلی امن برسند. اما مشکل این است که داروی موردنیاز فرزند دومشان تمام شده و احتمالاً انتظار کشیدن تا صبح برای زندگی پسر آنها خطرناک است.
پدر تصمیم میگیرد به تنهایی برای پیدا کردن کمک برود اما پس از مخالفت دیگر اعضای خانواده و نگرانی از تنها گذاشتن خانواده در سرما و سیاهی شب، همه اعضای خانواده تصمیم میگیرند که با هم برای پیدا کردن کمک راهی شوند.
در مسیر اما اتفاقات ناخوشایند بسیاری رخ میدهد: سرمای سخت، گم شدن در جنگل و حیوانات درنده… در اثر حادثهای، پای دختر 13 ساله به شدت آسیب میبیند و تقریباً راه رفتن برای وی ناممکن میشود. حال فرض کنید چند حیوان درنده، این خانواده را تعقیب کنند و به نزدیکی آنها برسند. دختر زخمی شده و نمیتواند راه برود، نوزاد یک ماهه از سرمای سخت در حال تلف شدن است، پسر 7 ساله بیمار، به آرامی در حال از دست دادن قوای خود است و در نهایت پدر و مادری که هر سه فرزند عزیزشان در خطرند و با چنگ و دندان میجنگند و میخواهند راه نجاتی بیابند.
در چنین شرایطی اگر شما جای آن پدر و مادر باشید، چه میکنید؟ کدام را رها میکنید؟ دختر زخمیتان را که توان گریختن ندارد و اگر بخواهید به وی کمک کنید، دو فرزند دیگرتان را از دست میروند؟ یا پسر بیمار خود را؟ یا حتا نوزادی که در حال یخ زدن است؟ کدام را رها میکنید اگر این تصمیم به معنای نجات دو فرزند دیگرتان باشد؟یا شاید به این موضوع فکر میکنید که بهتر است خودتان را قربانی آن حیوانات شکارچی کنید تا شاید اعضای خانواده شما شانس زنده ماندن داشته باشند؟ آیا دیگر اعضای خانواده حاضرند با این تصمیم شما کنار بیایند؟ یا تمام اعضای خانواده ترجیح میدهند همگی با هم و در کنار هم بمانند؟ اما اگر واقعاً مجبور شوید یکی از فرزندان خود را قربانی کنید تا فرزند دیگر نجات پیدا کند چه میکنید؟
این مثال فرضی نشان میدهد که در دنیای واقعی همیشه همه چیز صریح و روشن و شفاف نیست و به سادگی نمیتوان از انتخاب گزینه درست سخن گفت؟
و البته این مثال، فقط یک فرض محال نیست و ما همیشه در زندگی روزمره خودمان با موقعیتهای ریز و درشت بسیاری مواجه میشویم :77/ه گاه عاجزیم از انتخاب یک و تنها یک گزینه که مطمئنیم صد در صد درست است. نکته مهم هم همین جاست که بسیاری اوقات ما علی رغم آنکه مطمئن نیستیم که کدام گزینه درست است، ناچاریم یکی از گزینهها را انتخاب کنیم، ناچاریم تصمیم بگیریم و وقتی هم که تصمیم نمیگیریم در واقع تصمیم گرفتهایم که تصمیم نگیریم مثل همان خانواده که میتوانستند هیچ تصمیمی نگیرند و در همان جایی که بودند بمانند.
از سوی دیگر متأسفانه این نگاه خوب یا بد، و مثبت یا منفی، در نوع نگاه ما به آدمها هم وجود دارد. بسیاری از ما در روابطی که با دیگران داریم، فکر میکنیم که آدمها یا دوست ما هستند یا دوست ما نیستند (=دشمن ما هستند)؛ یا باید با فلانی ارتباط داشته باشیم یا اصلاً همان بهتر که سر به تن وی نباشد؛ دوستان و همکاران ما یا آدمهای خوبی هستند یا اگر یک بار اشتباهی از آنها سر زد، دیگر باید از خیر رابطه با آنها گذشت.
حال آنکه اگر نیم نگاهی هم به خودمان داشته باشیم آشکار خواهد شد که یک بار دروغ گفتن، به معنای دروغگو بودن نیست، یا یک بار اشتباه کردن و شکست خوردن، به معنای اشتباهی بودن و شکست خورده بودن نیست.
در دنیای واقعی سیاه و سفید مطلق یا وجود ندارد یا اگر وجود داشته باشد به دشواری بتوان آن را تشخیص داد. این سیاه و سفیداندیشی اگر به نگاه غالب ما در زندگی تبدیل شود، آنگاه احتمالاً مدام در حال خط کشی میان خود و دیگران، قضاوت کردن و جدال با دیگرانی هستیم که مانند ما نیستند. حال آنکه در جهان خاکستری و در تعامل با آدمهای خاکستری، همه چیز سیاه و سپید نیست و این چنین است که شاید کمتر به قضاوت مدام بپردازیم، انتظارات عجیب و غریب از دیگران نداشته باشیم و دیگران را آنگونه که هستند بپذیریم یعنی آدمهایی که ممکن است گاهی رفتارهای خوب یا بد داشته باشند اما لزوماً با یک رفتار خوب، بت ذهنی ما نمیشوند و با یک اشتباه، از چشم ما نمیافتند.
محمد نجفی
منتشر شده در مجله موفقیت، شماره 296
فایل صوتی این مطلب که با همکاری دوستان خوب ما در شنوتو ، ضبط شده است را می توانید از اینجا بشنوید: