یادگرفتن را یاد نگرفته‌ایم!

چیزهایی که در مدرسه یاد نمی‌دهند؟
۱ اسفند ۱۳۹۴
آدم‌های خاکستری در جهان خاکستری
۱ اسفند ۱۳۹۴

یادگرفتن را یاد نگرفته‌ایم!

مدرسه جای خوبی می‌تواند باشد برای بازی کردن، برای دوست پیدا کردن، برای تجربه کردن و برای یادگرفتن؛ یادگرفتن همه آن چیزهایی که می‌توانند در زندگی امروز و فردای ما به دردمان بخورند؛ یاد گرفتن چیزهایی که می‌توانند ما را به آدم‌های بهتری تبدیل کنند و جهان را به جای خ:/..بی برای زندگی کردن.
بی‌شک یکایک ما چیزهای زیادی را در مدرسه یاد گرفته‌ایم اما چیزهای بیشتری هم هست که یاد نگرفته‌ایم. مهم نیست چه چیزهایی را، وقتی خود «یادگرفتن» را یاد نگرفته باشیم. در ادامه تلاش خواهم کرد با سه تعبیر مختلف، تاحدی رویکردهای معطوف به یادگیری را توصیف کنم.

یادگیری به مثابه چراغ قرمز

رویکرد غالب در روزگاری نه چندان دور در مدارس ما را می‌توان «یادگیری به مثابه چراغ قرمز» نامید؛ به‌ویژه در آن سالهایی که مدارس چندشیفته بودند و کلاس‌ها لبریز از دانش‌آموزانی که جا برای تکان خوردن در کلاس هم نداشتند، با آن نیمکت‌های چوبی و گاه آهنی، با معلم‌هایی که تنبیه بدنی، عموماً زبان رایج‌شان در برقراری ارتباط با کودکان بود و پدران و مادرانی که فقط منطق نمره و «سر در کتاب بودن» را می‌فهمیدند و هر کاری یا چیزی جز آن برای‌شان بی‌معنا بود.

در این رویکرد بچه‌ها همه پشت چراغ قرمز نظام آموزشی، به صف می‌ایستادند و مهم نبود که چه استعدادی دارند، چه توانمندی‌هایی دارند، به چه چیزهایی علاقه دارند یا ندارند و… فقط همه باید گوش بفرمان و سربه زیر می‌بودند.

برای این رویکرد می‌توان ویژگی‌هایی را به قرار زیر برشمرد:

 تک‌گویی (منولوگ)

معلم‌ها، آدم‌های همه چیزدانی بودند که به یک مشت بچه زبان نفهم و جاهل، خواندن و نوشتن و جدول ضرب یاد می‌دادند و شاید کمی هم علوم و ادبیات و درس‌های دیگر را. پس آن کسی که قرار بود صدایش شنیده شود، فقط و فقط معلم بود و بچه‌ها باید دست به سینه، مؤدب و ساکت می‌نشستند و درس را گوش می‌کردند.

 ملاک‌های ارزیابی یکسان

امتحان، عقوبت گناه ناکرده بچه‌ها بود. همه باید در یک ردیف توی حیاط و روی زمین می‌نشستند یا در همان کلاس، نفر وسطی پایین می‌رفت و برگه‌هایی مشابه دست هر کدام داده می‌شد با سؤالاتی مشابه و قرار بود همه بچه‌ها، به همان سؤالات مشابه پاسخ بدهند.

در برگه امتحان هم فقط کافی بود دانش‌آموزان همه آن چیزهایی را که معلم سرکلاس گفته بود، حفظ کرده باشند و همان‌ها را «طابق النعل بالنعل» بازنویسی کنند، حتا شعرهای حافظ و سعدی را که از نظر معلم‌ها همگی فقط یک معنای یکسان داشتند و لاغیر.

در چنین شرایطی دیگر چه نیازی به خلاقیت، فکر کردن و از این جور کارهای به دردنخور بود، وقتی همه سؤال‌ها مشابه و همه پاسخ‌ها از قبل مشخص و هر مسأله‌ای هم فقط یک راه‌حل یا جواب از پیش معلوم داشت.

انگیزه‌های بیرونی به جای انگیزه‌های درونی

در نهایت پس از آن امتحانات سراسری و یکسان که از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب، همه باید با هر زبان و فرهنگ و مستقل از تفاوت‌هایی که با هم داشتند به آن‌ها جواب‌های یکسان می‌دادند، نوبت نمره‌هایی بود که در کارنامه نقش می‌بست.

حتا انصباط هم نمره داشت. مهم نبود تو کیستی و چه استعداد یا ویژگی‌هایی داری؛ فقط کافی بود بچه سر به راهی باشی یا اگر نیستی کسی نتواند مچت را بگیرد و انضباطت ۲۰ می‌شد و در نتیجه بچه خوبی بودی. اصلاً از همان ابتدا همه چیز نمره بود و این نمره‌ها و همه آن کارت‌های صدآفرین و هزار آفرین، نمادی بودند از انگیزه‌ها و مشوق‌های بیرونی که به امید آن و برای آنکه شاگرد اول کلاس و مدرسه و منطقه و استان و کشور شوی، تلاش می‌کردی و درس می‌خواندی.

نتیجه‌اش هم همین لذت نبردن‌های ما از یادگیری است و ایجاد رقابت کاذب برای کسب نمره بیشتر و پیشی گرفتن صرف از دیگران، و نه یادگرفتن توأم با لذت درونی و عمیق همه آن چیزهایی که به دردمان می‌خورند و با یادگرفتن‌شان احساس لذت و معناداری بیشتری در زندگی خود می‌کنیم.

شوخی‌ای به نام کلاس ورزش، انشا و نقاشی

کلاس ورزش و انشا و نقاشی؟ کلاً این مسخره‌بازی‌ها جایی در این رویکرد ندارند. اصلاً وقت تلف کردنند و به درد نمی‌خورند. بچه خوب، باید دست به سینه و ساکت سر کلاس بنشیند و چیزهایی را که معلم می‌گوید حفظ کند.

و البته که هر کسی هم می‌تواند معلم انشا یا نقاشی یا ورزش باشد؛ فقط کافی است چند تایی حرکت ورزشی انجام دهد و بعد چند تا توپ را میان بچه‌ها رها کند تا دنبال توپ بدوند و خودش گوشه‌ای بنشیند و منتظر کلاس بعدی باشد.

معلم انشا هم که چند تایی موضوع را در آستین دارد و هر بار یکی از آن‌ها را رو می‌کند. یک بار «تابستان را چگونه گذراندید؟» و بار دیگر «عید نوروز را چگونه گذراندید؟» و گاهی هم «در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟».

معلم نقاشی هم که تکلیفش مشخص است: یک خانه بکشید و یک فلان و یک بهمان و بعد هم نمره‌ای که زیر برگه می‌نویسد با یک آفرین.

انگار نه انگار که بچه‌ها باید مهارت‌های حرکتی، خلاقیت، بینش نسبت به آینده، بیان مؤثر احساسات و افکار و مانند آن را نیز یاد بگیرند.

زرادخانه اطلاعات

آنچه در این رویکرد مهم است حجم اطلاعاتی است که در ذهن کودک انبار می‌شود فارغ از کم و کیف و کاربردی بودن یا نبودن آنها یا توانمندی‌ها و استعدادهای کودک. بنابراین هر چه معلمی اطلاعات بیشتری به خورد دانش‌آموز بدهد و هرچه کودک اطلاعات بیشتری را در حافظه بگنجاند، اتفاق بهتری افتاده است. گویی دانش‌آموزان باید هر روز صد بار این جمله را بنویسند که «من حفظ می‌کنم پس هستم».

حال‌ آنکه در گذر زمان بسیاری از این داده‌ها و اطلاعات فراموش می‌شوند و بسیاری از آنها نیز بیشتر از آنکه به کار کودک در بزرگسالی بیایند، ذهنی آشفته‌تر را برایشان به ارمغان می‌آورند.

یادگیری به مثابه چراغ زرد

در این رویکرد به یک معنا همه آن ویژگی‌های رویکرد پیشین یعنی یادگیری به مثابه چراغ قرمز وجود دارد اما ترک‌های کوچکی در آن پدیدار شده‌اند. به عنوان مثال معلم‌ها و والدین دیگر مانند گذشته لزوماً کودکان را صغیر و خود را کبیر نمی‌دانند و همه چیز را در امتحان و نمره و حرف‌های معلم و حجم اطلاعات عرضه شده خلاصه نمی‌کنند، هرچند هنوز هم کم یا زیاد با جلوه‌هایی کمتر خشن و گاه نرم‌تر و گاهی به صورت ناخودآگاه همچون گذشته عمل می‌کنند.

در این رویکرد معلم ممکن است به زبان اعتراف کند که بچه‌ها جهانی از خلاقیت و نبوغند اما در رفتار و عملکردش به کودکان فرصت جولان دادن و بروز خلاقیت نمی‌دهد.

از سوی دیگر با توجه به تغییرات بنیادین در جهان امروز و فضای ارتباطی موجود و دسترسی دانش‌آموزان به سایر منابع آموزشی و یا دسترسی به اطلاعاتی گاه بیشتر از آنچه معلمان و والدین به آنها دسترسی دارند، این دانش‌آموزان نیز به راحتی زیر بار حرف زور یا اسیر شدن در چارچوب‌های ذهنی مرسوم نمی‌روند و در نتیجه همواره همه ذینفعان در وضعیت بلاتکلیف و سرشار از چالش به سر می‌برند.

یادگیری به مثابه چراغ سبز

این رویکرد به یک معنا نقطه مقابل همه آن چیزهایی است که در توصیف رویکرد «یادگیری به مثابه چراغ قرمز» مطرح شد و از سوی دیگر فاقد مهم‌ترین ویژگی «یادگیری به مثابه چراغ زرد» است یعنی وضعیت بلاتکلیف و پارادوکسیکال ذینفعان.

طرح بحث درباره این رویکرد در بخش بعدی ارائه شده است.

محمد نجفی

منتشر شده در مجله موفقیت، شماره ۲۹۴

 

فایل صوتی این مطلب که با همکاری دوستان خوب ما در شنوتو ، ضبط شده است را می توانید از اینجا بشنوید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *