در دو بخش قبل، به معرفی آدام اسمایلی پرداختیم و بخشی از سخنرانی او را منتشر کردیم. در این بخش، که بخش پایانی است سومین نکته مطرح شده او را به اشتراک گذاشتهایم.
√ سومین درسی که گرفتم: باید شروع کنید به تقلا کردن. باید با هدف و مصمم، تقلا کنید.
خیلیها دوست دارن نسل ما رو “نسل تنبل” خطاب کنند. میدونم ممکنه فکر کنید دارم شوخی میکنم چون مثلاً خود من، از ۱۰ سال پیش که درسم تمام شد، در حال کار بودهام و هنوز ۱۰ هزار دلار وام دانشجویی بدهکار هستم. یا مثلاً دبی و تد و تام، ۴-۵ ساعت در هفته کار نمیکنند بلکه اونا هفتهای ۴۰، ۵۰ تا ۶۰ ساعت روی چیزی که براشون مهم بوده، کار کردهاند. این افراد برای چیزی که براشون مهم بوده، کلی زحمت کشیدند. من موقعی که کتابم رو مینوشتم چهار تا کار مختلف داشتم چرا که باید اجارهی خونه و قرضهام رو میدادم.
خیلیها که داستان زندگی من رو میشنوند با خودشون میگن: “بله! من همین فردا باید کارم رو ترک کنم. من رفتم! آخ جون راحت شدم!” این، پیام من و اون چیزی که میخوام بگم نیست. خیلی از شما ممکنه در مورد “دبی” یا استارتاپش به اسم Goldieblox شنیده باشین ولی چیزی که خبر ندارین اینه که اون موقعی که داشت روی راه اندازی کسب و کار خودش کار میکرد، یک کار تمام وقت داشت. او به عنوان مدیر بازاریابی یک شرکت جواهرسازی در سانفرانسیسکو کار میکرد. اون حتی تا نه ماه بعد از اینکه ایدهی تأسیس شرکت گولدیبلاکس رو داشت هم با اون شرکت جواهرسازی به کار ادامه داد. چرا؟ اول به خاطر اینکه میدونست به زودی کسب و کار خودش رو شروع خواهد کرد بنابراین نیاز به ذخیره کردن پول داشت: یک دلیل خیلی کاربردی! دوم اینکه فکر میکرد بدون اینکه پولی خرج کنه و حتی با اخذ حقوق، کار کردن در اون شرکت مثل یک دانشگاه مدیریت، تمام مباحث و مهارتهای لازم کاری در بازاریابی، توزیع، فروش و … را بهش آموزش میده. اون مطمئن بود تمام این مهارتها برای کسب و کار خودش لازم و مفید خواهد بود.
دبی استرلینگ – بنیانگذار شرکت گولدیبلاکس
بنابراین لازم نیست از فردا کارتون رو ترک کنید. در واقع، حتی نیاز نیست حتماً کاری داشته باشید. بذارید داستان دوستم “برنات” را براتون بگم. من برنات رو یک روز در سانفرانسیسکو ملاقات کردم. سوار دوچرخهام به سمت خانه میرفتم که این غریبه شروع به صحبت با من کرد. از من پرسید: “احوالتان چطور است؟” گفتم: “نمیدونم. منو به حال خودم بگذار. من تو رو نمیشناسم”. او همینطور که به موازات من دوچرخه سواری میکرد، گفت: “من تازه از اسپانیا به اینجا اومدم و دنبال کار میگردم.” جواب دادم: “من تو را نمیشناسم. تنهام بگذار!” ادامه داد: “من از بارسلونا اومدم. من یک طراح حرفهای برنامههای گرافیکی هستم. این هفته، ۶ مصاحبهی کاری داشتهام. اگه کاری پیدا نکنم، باید به اسپانیا برگردم. برای موندن در آمریکا، نیاز به ویزای کاری دارم. توی اسپانیا کار کمه، واقعاً دلم میخواد اینجا بمونم”. و من گفتم: “حقیقتش، بهترین دوست من مدتی بارسلونا زندگی میکرد. شهر زیباییه. بذار سایتت رو چک کنم”. پرسید: “تو روی چی کار میکنی؟” گفتم “دارم کتاب مینویسم.” پرسید: “آیا برای کتابت طرح جلد داری؟” و من گفتم “نه هنوز!” به خونه که برگشتم، سایتش رو چک کردم و طرحهاش رو دیدم و به خودم گفتم “فلانی طراح خیلی خوبیه. فوقالعادهس!” برای همین بهش گفتم: “برنات، تو میتونی طراح جلد کتاب من باشی!” و بعد روی فیسبوک یک پست فرستادم به این مضمون که “تازه با برنات، که از بارسلونا اومده، آشنا شدم. آیا کسی به طراح گرافیک نیاز داره؟ اونایی که کسب و کارشون رو جدیداً راه انداختن، برنات میتونه کمکتون کنه”. پنج دقیقه بعد، یکی از دوستانم کامنت گذاشته بود که سه تا از دوستانم دارن یک شرکت توی سانفرانسیسکو راه میندازن و نیاز به کمک دارن چون نمیدونن واقعاً دارن چیکار میکنن. شاید یک طراح بتونه به اونها کمک کنه.
برنات با اونا قرار ملاقات میذاره و نهایتاً اونا استخدامش میکنن و یک تیم چهار نفره رو تشکیل میدن. اون خیلی خوشحال و هیجان زده بود و برام پیام داد: “اسمایلی! ازت سپاسگزارم. من اینجا استخدام شدم.” و من جواب دادم: “سپاسگزارم. خودت خواستی که شد!” خلاصه زمان گذشت و اون طرح جلد کتاب منو طراحی کرد تا اینکه هفت هشت ماه بعد برام پیامی فرستاد و به شام دعوتم کرد و ازم پرسید که دوست دارم شام رو کجا بخورم. من با خودم گفتم چه خوب که به شام بیرون دعوت بشم. رفتیم با هم بیرون و سر میز من ازش پرسیدم: “خب چه خبر؟ چرا برای شام اومدیم بیرون؟ ببین من یه کم پول دارم، یک نویسندهام و یه جورایی ورشکستم. ولی میتونیم پول شام رو تقسیم کنیم یا یه همچین چیزی”. جواب داد: “شرکتی رو که بعد ملاقات کردنت توش مشغول به کار شدم، یادته؟” گفتم “بله” گفت: “این شرکت رو یاهو به مبلغ ۸۰ میلیون دلار خرید!”
این شرکت یک تیم کوچک چهار پنج نفره بود و برنات سهام داشت. او از من تشکر کرد و من گفتم تو باید از خودت تشکر کنی. میدونین چرا؟ چون که برنات خودش پا پیش گذاشت و از من سوال کرد. او با یک فرد غریبه دوچرخه سوار در شهری که توش زندگی نمیکرد اونم در کشوری که سرزمین مادریش نبود وارد صحبت شد. او بود که خواست و سوال پرسید.
پس اجازه ندید که به بهانهی تازه شروع کردن کاری و تازه کار بودن، تلاش و تقلاتون محدود بشه. ریسکپذیر باشید، در چند کلاس ثبت نام کنید، در فعالیتهای داوطلبانه شرکت کنید، به خارج از کشور سفر کنید، کار کردن در یک کشور دیگه رو تجربه کنید و یک کمپین جمعآوری سرمایه راه بیندازید. وبلاگنویسی رو شروع کنید، سایتتون رو راه اندازی کنید و بخواهید.
دور و بریها وقتی ببیند شما با هدف و مصمم شروع به کار کردهاید، از شما حمایت خواهند کرد. من نمیگم بگردید تا اون “یک” هدف یا مأموریت زندگیتون رو پیدا کنید چرا که من معتقدم تنها یک هدف یا مأموریت وجود نداره. من الان که ۳۱ سالهام، فکر میکنم در طول زندگیم ۸ بار مأموریت و هدف جدیدی برای خودم قائل شدهام.
چیزی که من میگم اینه که اگه امروز باورمندان را پیدا کنید، اگه مقایسه کردن خودتون با دیگران را کنار بذارین و در راه چیزی که براتون الان معناداره تقلا کنین، اونوقت زندگی خودتون رو تغییر خواهید داد، زندگی دیگران رو تغییر خواهید داد و دنیا رو تغییر خواهید داد.
آدمهایی مثل تد، تام و دبی زندگی منو تغییر دادند. اونها تنها دلیل این هستند که امروز من روبهروی شما بایستم به جای اینکه توی خونه در حالتی افسرده پای فیسبوک نشسته باشم و نگران این باشم که دوستانم چکار دارن میکنند و دغدغهی دوستم رو داشته باشم که وکیل یک شرکت هست در حالی که دوست نداره وکیل باشه!
وقتی شما کاری هدفمند را دنبال میکنید، در واقع الهامبخش دیگران خواهید شد تا اونها هم همین کار رو کنند. شما اینکه نیروی کار آینده، وقتش رو به توانمند سازی دختران در زمینهی مهندسی، آموزش دانش مالی و کارآفرینی به جمعیت جوان شهری و نیز استخدام افراد با محدودیتهای جسمی اختصاص بده، بیمه میکنید . همچنین اطمینان میبخشید که فرد فرد شما در این اتاق و آنها که اینجا نیستند، تمام ظرفیتهای بالقوه خود را بالفعل خواهید کرد.
شما میتونید منو ایدهآلگرا خطاب کنید ولی به هر حال ما نسل “دهه انفجار جمعیت” نیستیم. ما نسل “هدفدار” هستیم و به کار مشغول خواهیم بود چرا که باید مشغول باشیم. چالشهایی که نسل ما باهاش روبرو هست، جدیتر از اون هستند که ازشون غفلت کنیم. جدیتر از اونکه بخواهیم آخر هفتهها یا ساعت ۵ بعدازظهر به بعد روزهای کاری بهشون فکر کنیم. ما نمیتونیم در بحران سالهای دبیرستان، بحران بیست و چند سالگی، بحران سی سالگی و بحران نیمه عمر گرفتار بمونیم. ما نمیتونیم از نردبان شغلی به مقصد ناکجا آباد بالا بریم. چون هر یک از اینها، قمار بزرگیه. متشکرم.
3 دیدگاه ها
مطلب مفیدی بود بی حاشیه و گزافه گویی . ممنون از زحمات شما .
لطف دارید
ممنون از همراهی تون
ممنون بابت به اشتراک گذاشتن این مطلب فوق العاده و بخش بخش کردنش که به کار تثبیت مطالب گمگ زیادی کرد.