در بخش قبلی مقدمه و معرفی کوتاهی از آدام اسمایلی با شما به اشتراک گذاشتیم و اینکه چطور متوجه شد که دچار “بحران بیست و چند سالگی” شده است! در این بخش به چند نکته که در گذر از این بحران یاد گرفت، میپردازیم.
√ اولین درسی که گرفتم: آدمهای باورمند را پیدا کنید. دور خودتان را از آدمهایی که به زیبایی رویاهایشان ایمان دارند، پر کنید.
من هر شب وقتی به خانه میآمدم، همخونهام به نام “دن” رو صدا میزدم و میگفتم: “دن، من از کارم متنفرم. دیگه نمیخوام این کار رو ادامه بدم. دلم میخواد به یک شهر دیگه نقل مکان کنم و مثلاً در سانفرانسیسکو زندگی کنم. من همیشه دوست داشتهام اونجا زندگی کنم. دلم میخواد شروع به نوشتن کنم. دلم میخواد خلاق باشم. دلم میخواد برای کارآفرینان اجتماعی کاری کنم. دلم میخواد از اونهایی که تحقق رویاهاشون رو دنبال میکنن حمایت کنم.” دن هم نگاهی به من میانداخت، خیره میشد، یک جرعه چای مینوشید و میگفت: ” باهاش بساز! همه از شغلشون متنفرن. این جزیی از زندگیه.” و من به خودم میگفتم که “این خیلی بد و ظالمانه است”. من اون موقع ۲۸ ساله بودم و یه جورایی سن و سال دار به حساب میومدم. دلم نمیخواست ۴۰ سال دیگهی عمرم رو با افسردگی به سر ببرم.
میدونین چیه؟ بیشتر مردم دنیا مثل دوست من “دن” فکر میکنند. ۷۰ درصد از آمریکاییها از کارشون دلزدهاند. ۷۰ درصد! توی یکپنجم این افراد، این دلزدگی خیلی شدیده جوری که با عملکردشون، عملکرد خوب همکاراشون رو هم تضعیف میکنند. در واقع، اونها انگار حقوق میگیرند که کارها رو در شرکتی که بهشون حقوق میده، به هم بریزند. این شرم آوره. شرم آوره چون که میلیونها انسان، صبحها، افسرده، به هدف نرسیده و خودشون را به هیچکی (به خودشون، به فامیل، به اجتماع یا در مقیاسی وسیعتر به جهان) ثابت نکرده، از خواب بیدار میشن.
و در این زمان بود که من باورمندان را ملاقات کردم. به یک دورهی آموزش “رهبری” به نام StartingBloc رفته بودم که جمعی از بیست و چند سالههای علاقهمند به ایجاد تغییرات اجتماعی، کارآفرینی اجتماعی و کسب و کار برای خیر عمومی در آن حضور داشتند. در این دوره، من با آدمی مثل “دبی” آشنا شدم. دبی شرکت عروسکسازی Glodieblox را تأسیس کرده بود تا به دختران خردسال، مهارتهای مهندسی رو آموزش بده. با آدمی مثل “تد” آشنا شدم که شرکت غیرانتفاعی Monrythink رو برای آموزش دانش مالی و کارآفرینی به جمعیت جوان شهری راه انداخته بود. با آدمی مثل “تام” آشنا شدم که یک کسب و کار کوچک (Rise Tide Car Wash) در فلوریدا به همراه پدرش راه انداخته بود که هدفش استخدام افراد مبتلا به اوتیسم بود. من این باورمندان را ملاقات کردم که به من میگفتند: “یک لحظه درنگ کن اسمایلی! تو دلت میخواد از واشنگتن نقل مکان کنی و به سانفرانسیسکو بری و شروع به نوشتن کنی و از کارآفرینان اجتماعی حمایت کنی؟ پس حتماً این کار را بکن. چون دنیا به اینکه تو این کارها را انجام بدی، نیاز داره.”
وقتی که باورمندان رو ملاقات میکنید، یک اتفاق جالبی میفته: شما “مسئولیت” پیدا میکنید. معمولاً در دنیای واقعی، وقتی به کسی میگین که قصد ترک کارتون رو دارید جواب میده که “بله، شش ماه پیش هم همین رو میگفتی! همه میخوان کارشون رو ترک کنند. به هر حال، تو کارت رو ترک نخواهی کرد …”. یا وقتی به کسی میگین که قصد دارین نوشتن رو شروع کنید، به شما خواهد گفت “همه میخوان کتاب بنویسند. من، اما، وقتی باور میکنم که کتاب نوشته شدهات رو ببینم!”
اما وقتی به یک باورمند (دوستم ایوان) گفتم که من میخوام کارم رو ترک کنم، میدونید از من چی پرسید؟ تنها یک سوال ساده: “چه زمانی؟” اینکه چه زمانی با رییسم در این مورد صحبت خواهم کرد. و او هر هفته به من پیامک میزد و میپرسید آیا با رییست صحبت کردی؟ من داخل جلسات با مقامات ارشد در کاخ سفید بودم که این پیامها و تماسهای تلفنی رو از اون دریافت میکردم و دلم میخواست به او بگم: “لطفا به من زنگ نزن! تو آخر باعث میشوی من را بگیرند!!!”
ولی میدونین چیه؟ تنها دلیل اینکه من با رییسم صحبت کردم و تنها دلیل اینکه کارم رو ترک کردم و تنها دلیل اینکه از شهری که بودم تغییر مکان دادم و در شهری که دوست داشتم ساکن شدم و تنها دلیل اینکه من کتاب نوشتم و تنها دلیل اینکه به حمایت از کارآفرینان اجتماعی پرداختم این بود که باورمندی مثل ایوان به من حس مسئولیت داد. بنابراین وقتی شما باورمندان را پیدا میکنید، مسئولیت پیدا میکنید.
آدمهایی مثل تام و تد و دبی، در مورد زیاد درآوردن پول صحبت نمیکردند. اونها در مورد بالا رفتن از نردبان رتبههای سازمانی صحبت نمیکردند. اونها در مورد این صحبت میکردند که جهانی خلاقتر، پایدارتر و همدلتر بسازیم. اونها در مورد این صحبت میکردند که با امکانات، امتیازات و مهارتهاشون، افراد کم شانستر از خودشون رو توانمند کنند چرا که نماد موفقیت برای نسل ما، بالارفتن از نردبان مراتب شغلی نیست بلکه انجام دادن کاریه که اهمیت و موضوعیت داره. ما نسل “دههی انفجار جمعیت” نیستیم. ۵۰ درصد از جوانان نسل ما حاضرند حقوقی کمتر بگیرند تا کاری متناسب با ارزشهاشون داشته باشند. ۹۰ درصد جوانان نسل ما، میخوان مهارتشون رو برای یک خیر و صلاح اجتماعی بکار بگیرند. با وجود آمار بیسابقهی بیکاری و بدهیهای دانشجویی، نسل ما میخواد کاری هدفمند داشته باشه. بنابراین، سوال مهم اینه که چگونه کار هدفمند و معناداری داشته باشیم؟
√ دومین درسی که گرفتم: از مقایسه خود با دیگران دست بردارید و به دنبال آنچه برای خودتان معنادار هست بروید.
من یک روز رفتم و با اون دوستم که حقوق خونده بود و به همه چیز رسیده بود، گفتگو کردم. از او پرسیدم تو کار خیلی خوبی پیدا کردی و درآمد فوقالعادهای داری. راز موفقیتت چیه؟ میدونید چه جوابی به من داد؟ اینکه طی سه سال درس خوندن توی دانشکدهی حقوق، کلی بدهی دانشجویی داره و اینکه با وجود این همه درآمد، حس خوبی از وکیل بودن نداره و بنابراین در سن ۳۰ سالگی به دانشگاه برگشته تا تحصیلاتش رو ادامه بده و معلم علوم اجتماعی دوره دبیرستان بشه.
این خیلی خوبه برای اون. ولی میدونین درس این قصه چیه؟ اینکه هیچکسی نمیدونه چیکار داره میکنه. هیچکسی بهش فکر نکرده. و اینکه همیشه مرغ همسایه غازه! به جای مقایسهی خودتون با دیگران، مقایسهی خودتون با هر کسی در فیسبوک، شروع کنید به فکر کردن به اینکه شما چه چیزی میخواین. از نردبانهای شغلی بالا نرید به مقصد ناکجا آباد بلکه کار و شغلی رو بسازید که براتون اهمیت و موضوعیت داره. پس از خودتون بپرسید که چرا اینجا هستید؟ چه کاری میخواین برای دیگران انجام بدید؟ و اینکه چه جوری میتونید داشتهها و تواناییهاتون رو با تأثیری که میخواین روی دنیا بگذارید هماهنگ کنید به گونهای که در راستای رسیدن به کیفیت زندگی مورد نظرتون باشه.
میدونین یک چیز قشنگ در مورد “معناداری” چیه؟ اینکه هرگز یک جواب مشخص وجود نداره. تعریف هیچ دو نفری یکسان نیست. من نمیدونم چه چیزی برای شما درسته و هنوز خودمم در تلاشم بدونم چه چیزی برای من درسته. اما حالا، “دبی” کسب و کار خودش در زمینه آموزش مهارتهای مهندسی به دختران جوان رو شروع کرده؛ به دلیل تبعیضی که به عنوان یکی از معدود دانشجویان دختر مهندسی در دانشگاه استنفورد تجربه کرد. “تد” کسب و کار مالی خودش رو راه اندازی کرد چرا که زمانی که در شیکاگو بزرگ میشد، متوجه شد با فرصتهای بی شمار برآمده از مزیتی که دیگران نداشتند، روبروست. و “تام” شرکت کاریابی برای افراد مبتلا به اوتیسم رو راه اندازی کرد چرا که خودش شاهد بود برادرش به دلیل ابتلا به اوتیسم چقدر در راه بدست آوردن کار، سختی کشید. بنابراین، هر یک از این افراد یک ربط شخصی با کاری که شروع کرده بودند، داشتند.