دیدن سخنرانی مگ جی (Meg Jay) در سایت تد (TED.com) با عنوان «چرا ۳۰ سالگی، ۲۰ سالگی جدید نیست؟* پس از آنکه ۳۰ سالگی را پشت سر گذاشتهای، کمابیش بداقبالی بزرگی میتواند باشد و حسرتی بر دلت میگذارد که کاش ده سال پیش این سخنرانی انجام شده بود و تو هم آن را دیده بودی؛ ده سال پیش که پلههای دانشکده را دو تا یکی طی میکردی تا فلان سخنرانی را برگزار کنی و بهمان نشریه دانشجویی را منتشر کنی بیآنکه منفعت مالی برایت داشته باشد؛ چراکه اگر ده سال پیش این حرفها را شنیده بودی، همه آن مُفت-کاریها را چند برابر میکردی و بذرهای بیشتری را در آن سالها میکاشتی تا پس از یک دهه اتفاقهای بیشتری انتظارت را بکشند.
همین سخنرانی کوتاه ۱۵ دقیقهای، با آن بینش عمیق و نکات ساده اما مهمش، بهانهای شد تا چندین کارگاه و سمینار با عنوان «چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی مهم است؟» برگزار کنم تا شاید دستکم چند نفری در ۳۰ سالگی در پیششان و آنگاه که بحران ۳۰ سالگی به سراغشان میآید کمتر حسرت دیر شنیدن بعضی چیزها آزارشان دهد.
«شغل بعداً سر میرسد، ازدواج بعداً اتفاق میافتد، بچهها بعداً به دنیا میآیند، حتى مرگ بعداً به سراغمان میآید» پس چه اشکالی دارد اگر این دوره از زندگیمان هدر رود؟ دورهای که هر بزرگسالی برای رسیدن به بزرگسالی خود، بیشک آن را تجربه و سپری کرده است و هر کودکی احتمالاً روزی آن را تجربه خواهد کرد. در شرایطی که
«بخش مهمی از تصمیمگیریها و تجربههای ما تا سن ٣۵ سالگى اتفاق مىافتند»،
«ده سال نخست یک شغل تأثیر چشمگیری بر میزان درآمد ما دارد»
و بسیاری از ما تا سى سالگى کاری را شروع میکنیم، ازدواج میکنیم یا با شریک آینده زندگی خود آشنا میشویم،
«مغز دومین و آخرین جهش رشدیش را در دهه ٢٠ عمر ما تمام مىکند»
و «بیشترین تغییر شخصیت در قیاس با هر زمان دیگرى در زندگى طى دهه ٢٠ سالگى اتفاق مىافتد»،
آنگاه جای شگفتی بسیار است که چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی را جدی نمیگیریم!
از یک سو ۲۰ تا ۳۰ سالههایی هستند که فکر میکنند هنوز وقت زیادی دارند تا کاری در زندگی کنند و هنوز هیچ چیز آن قدر جدی نیست که وقت خود را صرف آن کنند، پس دم را غنیمت شمردن، غایت زندگیشان میشود چراکه «چو فردا شود، فکر فردا کنیم» و از دیگر سو بزرگسالانی هستند که ۲۰ تا ۳۰ سالهها را جدی نمیگیرند و گاه حتا تحقیرشان میکنند که آن قدر بزرگ نیستند تا بچه به حساب نیایند چرا که «هنوز ١٠ سال دیگر براى شروع زندگی خود وقت دارند».
و البته که دقیقاً همین اتفاق میافتد: این ده سال مُفت-مُفت میگذرد و در نهایت با انبوهی از ۳۰ سالههایی مواجه میشویم که هنوز آماده ورود به جهان واقعی زندگی و کار نیستند و بدون حمایت و پول توجیبی پدر و تیمارداری مادر، چه بسا ظرف چند روز تلف شوند.
۳۰ سالههایی که بسیاری از آنها واجد بسیاری از مهارتها نیستند: نه خلاقند، نه هدف دارند، نه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با دیگران را بلدند، نه مدیریت زمان و مدیریت استرس را یاد گرفتهاند، نه درکی از کار گروهی دارند، نه میدانند چه طور حساب و کتاب زندگیشان را نگه دارند و…
۳۰ سالههایی که هیچ بینشی هم نسبت به زندگی امروز و فردای خود ندارند.
*
و این چنین است که در آستانه یا حوالی ۳۰ سالگی، قرار است همه اتفاقهای مهم زندگی رخ دهند: فارغالتحصیل شدن از دانشگاه با مدرکی هر چه بالاتر، سربازی رفتن، پیدا کردن شغلی «نون و آبدار» یا دست و پا کردن آب باریکهای برای گذران عمر، انتخاب محل زندگی، ازدواج کردن، بچهدار شدن و… که «انجام دادن همه این کارها به یکباره در دهه سى سالگی بس بسیار دشوار و سرشار از استرس است».
در چنین موقعیتی است که مگ جی در این سخنرانی به سه نکته کلیدی اشاره میکند که «هر بیست و چند سالهاى، سزاوار شنیدن آن است»:
«سرمایه هویتی» در نگاه نخست به نظر کمی عجیب و غریب و ترسناک است. اما اگر قرار باشد سنگ بزرگ برنداریم و در پی معجزه نباشیم ایجاد «سرمایه هویتی» برای خویش کار دشواری نیست: «کارهایى را انجام دهید که به ارزش آن کسى که شما هستید، مىافزاید. کارى را انجام دهید که براى آن کسى که ممکن است بخواهید بعداً شوید، سرمایهگذارى محسوب شود.»
اما چه باید کرد برای دست و پا کردن این سرمایه هویتی. شاید این مثالها کمی راهگشا باشند:
– شرکت در دورههای آموزشی مهارتی
– کارآموزی/کار دانشجویی
– فعالیتهای دانشجویی مثل فعالیت در انجمنهای علمی یا صنفی دانشجویی
– فعالیتهای غیرانتفاعی مثل همکاری با محک یا انجمن حمایت از کودکان کار یا آسایشگاه خیریه کهریزک
– وبلاگ نویسی درباره موضوعاتی که موردعلاقه شماست و احتمالاً در آینده قرار است در آن زمینه شناخته شوید.
– تجربههای جدید در زندگی، هر قدر هم که کوچک باشد.
– سفر کردن و طبیعتگردی
– زبان آموزی
– پیدا کردن دوستان خوب بسیار و معاشرت با آدمهایی که با ما فرق دارند
– کتاب خواندن
– دیدن فیلمهای خوب و شنیدن موسیقی خوبتر
– تجربه فروشندگی (مثلاً در یک فروشگاه یا فروش بیمه)
– یاد گرفتن مهارتهایی مثل نجاری، تعمیر خودرو، خیاطی و…
– تمرین زندگی در شرایط سخت (چند نفر از ما میتوانیم وقتی در بیابانی بی آب و علف گیر کردهایم، برای چند روز زنده بمانیم؟ یا چند نفر از ما میتوانیم با دست خالی و بدون امکانات آتشی دست و پا کنیم در شرایطی که در میانه زمستان در سرمای جاده ماشینمان خراب شده است؟)
– راهاندازی یک پروژه شخصی مثل یک وبسایت آموزش آشپزی یا نوشتن مجموعه داستانهای کوتاه ۱۰۰ کلمهای
و به ویژه کار کردن در سازمانهای بزرگ حتا اگر برای شروع پول زیادی به شما نمیدهند.
خودتان را به همان چند دوست صمیمی دور و برتان محدود نکنید. در جستو جوی دوستان جدید باشید و روابط ضعیف را جدی بگیرید یعنی روابطی که هنوز آن قدرها هم که باید صمیمیتی در آنها وجود ندارد. اما واقعیت این است که بسیاری از دوستان صمیمی و همکاران و شرکای کاری شما در آینده در میان همین دوستان دور قرار دارند.
بهویژه که بسیاری از شغلهای جدید و البته خوب، «هرگز آگهی نمیشوند» و در چنین شرایطی آنچه اهمیت دارد این است که شمایی که روی خود سرمایهگذاری هویتی کردهاید، دیده شوید و برای دیده شدن، مؤثرترین راه توصیه دوستان شما به دیگران است.
این سخن پر بیراه نیست که به من بگو دوستان تو کیستند تا بگویم خودت کیستی.
دوستان و البته همسر آینده شما، شما را آن کسی میکند که خواهید شد. پس از همین حالا و از همان ۲۰ سالگی باید شروع به انتخاب آگاهانه دوستان و خانواده آینده خود کنید. عادتها، تفریحات، جهانبینی شما در زندگی، میزان درآمدتان، ویژگیهای شخصیتی شما و آنچه در انتظارتان خواهد بود، کمابیش برآیندی از همین دوستان و خانواده آینده شما خواهد بود و چه چیز مهمتر از سرمایهگذاری روی خودتان و سرمایهگذاری روی آینده خود؟ برای شروع همین حرفها را با یکی از ۲۰ تا ۳۰ سالههای دور و برتان در میان بگذارید.
محمد نجفی
منتشر شده در شماره ۲۹۲ مجله موفقیت، آبان ۱۳۹۳