اولین رویداد روبهراه مهر ماه سال ۹۶ برگزار شد.
ندا مفاخری، هم بنیانگذار سایت مدیران ایران یکی از سخنرانان رویداد روبهراه بودند که در ادامه این مطلب متن سخنرانی ایشان را با عنوان «پا به راه…» منتشر کردهایم.
علاوه بر متن پیاده شده، فایل ویدئویی و پادکست صوتی این سخنرانی در کانال آپارات و کانال شنوتو بیستتاسی منتشر شده که میتوانید این فایلها را هم دانلود کنید یا به صورت آنلاین ببینید و بشنوید.
سلام. رو به راهید؟
امیدوارم که همیشه رو به راه باشید. من معلمم play من رو بزنند میرم. برای همین ۱۰ دفعه به من گفتند ۲۰ دقیقه وقت داری. حواستون باشه هر وقت بیشتر شد صداتون در بیاد.
خوشحالم که در کنارتون هستم. وقتی شنیدم که قرار هست به اینجا بیام حس خوبی داشتم. مادرم در دانشگاه الزهرا درس خونده و اسم الزهرا همیشه برای من خاطرات جالبی رو تداعی کرده. مادرم در همین دانشگاه مشاوره خوندن اما وقتی من به دنیا آمدم فکر میکنم به اندازه تمام آدمهایی که به اونها مشاوره میدادند وقتشون رو گرفتم و نگذاشتم به سرکار بره.
من که بزرگتر شدم خواهرم اومد نذاشت و بعد از خواهرم، داداشم اومد نذاشت. ولی در نهایت همچنان من و خواهر و برادرم همیشه بزرگواریای که ایشون کردند رو قدردان هستیم و خیلی از ایشون ممنونیم.
من از وقتی به خودم اومدم، از دوران راهنمایی علاقه داشتم وارد بازار کار بشم. خیلی علاقه زود هنگامی به فضای کار داشتم و برای همین اول با تدریس و درس دادن به دوستان همکلاسی و نزدیکان و اطرافیانم شروع کردم. خیلی هم این کار برای من شیرین و دوست داشتنی بود.
یادمه وقتی کنکور دادم هنوز جواب کنکور نیومده بود که به خانوادهام گفتم میخواهم برم و تدریس کنم. گفتند اول اجازه بده نتایج کنکور تعیین بشه و بیبنیم قبول میشی یا نه و چیکار میکنی. من گفتم نه، باید کار کنم.
طبیعتا اون زمان مامان و بابام این اجازه رو به من نمیداد که برای تدریس به خونه دیگران برم. موسسه و شخص دیگه هم من رو قبول نداشتند و نمیپذیرفتند که بخوام تدریس کنم. روزنامه همشهری برخلاف این روزها که الان اینترنت جای اون رو گرفته در مسائل تبلیغاتی خیلی پر رنگ و قوی بود.
فکر میکنم حدود یک ماه کار من هر روز صبح این بود که روزنامه همشهری بگیرم و موسسات رو پیدا کنم و به همه بگم یه دانشجوی آینده میخواد فیزیک درس بده. چون عاشق فیزیک بودم. و خیلی فیزیکم خوب بود. البته ریاضی هم میشد اما با فیزیک بیشتر احساس خوبی داشتم.
موسسات رو پیدا میکردم و با اونها تماس میگرفتم و میگفتم به شرطی میتونم تدریس کنم که شاگرد به خونه ما بیاد. طبیعیه که این شرایط شرایط سختی بود و همون اندازه که خونواده من قبول نمیکردند خب خانواده دیگه هم اجازه نمیدادند که دانشآموزشون خونه ما بیاد.
اولین کسی که پیدا کردم خانمی بود که ۵ سال پشت کنکور بود. وقتی در خونه رو باز کردم و ایشون وارد شد چون اون زمان سنی نداشتم و وزنم ۴۰_۵۰ کیلویی سبکتر از الان بودم. گفت خانم کوچولو میشه به مادرتون بگین بیان! (خنده حضار)
منم گفتم که من مفاخری هستم استاد فیزیک و خواهش میکنم بفرمایید و راهنماییشون کردم.(خنده حضار)
واقعیت اینکه نیم ساعت اول اصلا به من گوش نمیداد و اصلا ارتباط نمیگرفت. بعد کم کم با هم ارتباط برقرار کردیم و احساسش بهتر شد. نتیجه این شد که اون سالایشون ۵۶ درصد فیزیک زد و خدا رو شکر قبول شد. بعد دسته گلی برای من فرستاد که بیشتر از همه پولهایی که ازش گرفته بودم برای من لذتبخش بود.
تکرار اون سماجت کار سختی بود اینکه هزار جا زنگ بزنی و یک مشتری پیدا کنی خب کار سختیه. برای همین سماجت کردم که میخوام کامپیوتر درس بدم. تازه کامپیوتر خریده بودم، حالا دیگه دانشجو شده بودم، ترم اول دانشگاه بودم. خیلی هم کم کامپیوتر بلد بودم. از شما چه پنهان.
رفتم به یک آموزشگاه کامپیوتر و گفتم من میخوام کامپیوتر درس بدم. معلم ارشد یا موسس اونجا آقایی بودن که خیلی بزرگ هم بودن و با اون توضیح اولیهای که داده بودم خیلی با هم اختلاف داشتیم(با خنده)
من رو نگاه کرد و گفتش که زوده برات. گفتم نه من میخوام درس بدم.
گفت فلان روز بیا و امتحان بده.
من رفتم و تا فلان روز انقدر خودم رو کشتم تا برم امتحان بدم. رفتم امتحان دادم طرف دو سه تا سوال کرد، سوال چهارم کم آوردم. گفت: گفتم برات زوده دخترم. برو. حالا بعدا بزرگ شدی بیا.
منم با سماجت تمام دوباره رفتم و باور کنید تا سه چهار روز به جز موارد بسیار ضروری از اتاقم بیرون نیومدم. کتابهای کامپیوتر رو برده بودم. من بودم و کتابهای کامپیوتر و تلاش مداوم.
و من باز با سماجت دفعه سوم هم رفتم و دفعه سوم قبول شدم. واقعا هرکاری کرد هر سوالی کرد بلد بودم. تشویق حضار
واقعا هر سوالی کرد بلد بودم فکر میکنم کتابها رو خورده بودم دیگه. من خیلی آدم درس خونی نیستم. درس خون به اون معنی که خیلی خرخون نیستم و کتابها رو هیچ وقت سر امتحانها دو بار و سه بار نمیخونم.
ولی اینبار چون باید اون موقعیت رو میگرفتم با تمام سماجتم در واقع اون کتابها رو بلعیده بودم. میخواستم تو آموزشگاه درس بدم اما خب ایشون من رو باور نداشت و به من گفت سه ماه اول باید بیای کارورزی و کنار معلمهای دیگه باش. گفتم باشه وای میایستم.
وایستادم بعد از سه ماه شدم معلم. اون موقع چیزی که مرسوم بود یه چیزی بود به اسم اپراتوری، داس و پیتو و … چیزایی که الان منقرض شده و احتمالا شما اسمشونم نشنیدین. اون موقع این چیزا رو درس میدادیم.
دو سه ماه بعد احساس کردم برای من کمه و باید برم یه پله بالاتر. ویندوز رو رفتم یاد گرفتم. رفتم گفتم میخوام ویندوز رو درس بدم. دیگه خب اعتمادش به من بیشتر شده بود گفت خب بیا امتحان بده. امتحان دادم ویندوز.
باورتون نمیشه یه موقعهایی حالا الان دیگه نمیدونم در بین شما یا بعد دوستان عزیز دیگهای که این صحبتها رو میشنوند هست یا نه، اگه هست من رو حلال کنند.
پیش اومده بود من شب مینشستم چیزی رو یاد میگرفتم و خب به اندازهای که فهمیده بودم فرداش سر کلاس درس میدادم دیگه. بعد بعدا میفهمیدم چیزی یاد گرفته بودم بد فهمیدم. یادمه در طراحی صفحات وب یه چیزی بود یاد گرفته بودم و میرفت رو عنوان صفحه، نگو که من اشتباه مینویسم میره رو عنوان صفحه.
ولی خب به هر حال من چیزی رو که شب یاد میگرفتم رو صبح میرفتم درس میدادم و انقدر اتفاقهای خوبی داشت میافتاد تو اون موسسه که هرمعلم جدیدی میخواست بیاد من باهاش مصاحبه میکردم وخیلی خلاصه مهم و معروف شده بودم. احساس خیلی خوبی بود.
راستش رو بخواید من اونجا ساعتی ۴۵۰ تومن میگرفتم برای من که دانشگاه میرفتم ته چیزی که از کار کردن میموند چیز زیادی نبود. چون بیمه رو خودمون باید میدادیم خودشون نمیدادن. نهایت پول کتاب و رفت و آمد و اینا. چیز زیادی نمیموند
ولی لذت اینکه فکر میکردم آدم خیلی مهمی هستم اونجا خیلی برای من شیرین و دوست داشتنی بود.
برحسب یک اتفاق شنیدم که اگه برم مجتمع فنی تهران درس بدم ممکنه شرایط مالی بهتری داشته باشم. رفتم اونجا امتحان دادم و فکر میکنم با چهار یا پنج برابر همین حقالتدریسی که میگرفتم استخدام شدم.
خب طبیعیه کسی که ساعتی ۴۵۰ میگرفت حالا ساعتی دوهزار و پونصد بگیره چقدر خوشحال میشه.
رفتم دنبال موسسات دیگه، فکر میکنم که ایزایران جای بعدی بود که رفتم. ایز ایران اون زمان که من تو موسسه اولی ۴۵۰ میگرفتم ساعتی ۶۰۰۰ تومن به من میداد. تفاوتها رو نگاه کنید، همون آدم، همون ساعت، همون درس فقط یه فرق خیلی مهم داشت.
فرقش این بود که من تو موسسه اولیه تبدیل شده بودم به بهترین معلم، مصاحبه میکردم، خیلی آدم متشخصی بودم، از همه بالاتر بودم. وقتی رفتم ایزایران خیلی صادقانه بگم بین تمام معلمها هم از نظر سنی هم از نظر سوادی از همه پایینتر بودم. خیلی از همکاران من آقایونی بودن که فوقالعاده از منباسوادتر بودن، در حالی که تو موسسه اولیه بیشتر خانوم ها بودن.
خانمها یه کمی از کامپیوتر میترسیدن و من توشون خیلی پادشاه بودم. ولی تو ایزایران من یه موجود خیلی تازهکار محسوب میشدم. همین باعث شد که من بفهمم هنوز خیلی راه دارم. برای همین تلاشم و مبارزهام بیشتر و بیشتر شد و این خیلی بهم کمک کرد.
هر وقت که پر پروازمونو باز کنیم، پرواز بیشتری خواهیم داشت. چیزی که هست اینه که ما خودمون از خودمون چقدر توقع داریم.
یه موقعی یه عکسی از اون که اون ۴۵۰ تومن رو بگیره، حالا با عدد و ارقامش کاری ندارم. کسی با اون عددی که در میاره، با اون اتفاقی که براش افتاده راضیه، نمیگم راضی نباشیم. نمیگم شاد نباشیم. نمیگم قانع نباشیم.اما خودمونو محدود نکنیم. اگه آرزوهای بزرگ داریم قدمهای بزرگ برداریم.
اتفاقی که برای من افتاد این بودش که من تو دنیای کامپیوتر برام خوب پیش رفت. احساس کردم که دارم پیشرفت میکنم. تو همون ایزایران دیگه مسئول تدریس به مدیران شده بودم. مدیران مختلف که میخواستن کامپیوتر یاد بگیرن. و تحربه خیلی خوبی با مدیران پیدا کردم.
همونجا توی شهرداری مدرس کلاسی بودم که مدیران شهرداری بودن. دعوت به کار شدم شهرداری و اونحا سرنوشت کاری من به عنوان مدیر آی تی عوض شد. من اونجا شدم مدیر آی تی و تازه ما مقولهای جدیدی آشنا شدم به نام مدیریت.
و اوایل کار به عنوان یک دغدغه فردی، به این دلیل که احساس کردم خیلی از مشکلات ایران از مدیران و دانش مدیریتیشون ناشی میشه با این فکر شکل گرفت که ما چیزهایی که خودمون در زمینه مدیریت یاد میگیریم با دیگران اشتراک بگذاریم. یه وبسایت داشتیم به نام مدیران دات آی آر. یه شرکت کامپیوتری داشتیم که کارهای کامپیوتری انجام میداد و از شهرداری هم به دلایلی اومدم بیرون.
دلایلشم این بود که فضای کار اداری پر پرواز آدم رو میبنده و به آدم اجازه نمیده اون کاری که دوست داره انجام بده. شرکت خصوصی خودمون رو زدیم.
کارهای خصوصی خودمون رو انجام میدادیم و کارهای مدیریتی که انجام میدادیم در این حد بود که به بقیه کمک کنیم چیزایی که ما یاد میگیریم اونا هم بدونند. ایمیل میفرستادیم، و مثلا وبسایت داشتیم. من یادمه روزی که یه گروه جیمیلی داشتیم و برای کسانی که علاقهمند بودن مطالب مدیریتی میفرستادیم.
روزی که گروهمون شد۱۰۰ نفر من و همسرم شاهین جشن گرفتیم. احساس کردیم ۱۰۰ نفر دارن حرف ما رو گوش میکنن و ۱۰۰ نفر دارند نتیجه چیزهایی که ما یاد میگیریم و به اشتراک میگذاریم رو میبینند.
امروز ۵۸هزار نفر دارند از اون استفاده میکنند و ما از این خوشحالیم. باورتون نمیشه تو هر جمعی که حضور پیدا میکنیم عزیزانی هستن که از اون ۵۸هزار نفرند و این برای ما فوقالعاده افتخار داره.
برای اینکه احساس میکنیم واقعا هر کسی علاوه بر اتفاقتی که باید برای خودش بیفته و برای خودش رقم بزنه، یه نقشی هم تو جامعه داره.
سه سال پیش خدا به من و همسرم یه دختر کوچولو داده اسمش غزل. خیلی جاها من توی جلسه وقتی نشستیم طرف مقابلم رو نمیشناختم طرف مقابل به من گفته غزل چطوره؟
یعنی انقدر برای من شیرینه که وقتی افرادی که نمیشناختمشون در اثر دورههایی آموزشیمون، همایشهامون، وبینارهامون، کلاسهامون، ایمیلهامون و برنامههامون، کانال تلگراممون، جاهای مختلفی که تونستیم یه کاری انجام بدیم، تونستن با ما یه ارتباط برقرار کنن، راستش احساس میکنم خیلی خیل برام با ارزشتر از هر عدد و ریالیه که تونسته چیزی برای ما بیاره. البته صادقانه بگم بیزینس ما هم عوض شد.
ما الان نه کار آیتی انجام میدیم، در در زمینه آیتی کاری انجام میدیم. نه دیگه اون شرکت آیتی کار آیتی انجام میده. کارهای ما همهش شد برای مدیران. مدیران رو هم دو دسته کردیم، گفتیم یه عده مدیران امروزند برای مدیران امروز یه سری برنامه داریم کمک میکنیم شرکتها و فعالیتهاشون موفق تر باشه، پرسنلشون با هم دیگه بهتر باشند. فروششون بازاریابیشون، اتفاقهای بهتری برای خودشون بیفته
اعم شما مدیران فردایید. عزیزانی که باید فردای ایران رو به دست شما سپرد. شمایی که امیدوارم بر مبنای شایسته سالاری مدیریت داشته باشید، نه ژن خوب و چیزهای دیگه اینجوری. تشویق حضار
کاری که ما در مدیران ایران انجام میدیم بیشتر از هر چیز به اشتراک گذاشتن هست. ما اون چیزهایی که یاد میگیریم، ارتباطها، دوستیها، حسهای خوب رو به اشتراک میگذاریم. اینی که ما با آقای نجفی آشنا شدیم حاصل همون اشتراکهاست. کاری که ایشون هم انجام میدن در نهایت همونه.
همه ما با هم همدیگه اگه باور کنیم به جای اینکه بشینیم به مسائلی غمناکی که دور و برمون هست و واقعی هم هست (انکارشون نمیشه کرد ) همهش فکر کنیم و اونها رو بزرگ کنیم، به این فکر کنیم که چطور میتونیم از اونها بگذریم یه اتفاق تازهای برای همهمون میفته.
رانندگی کردین؟ وقتی کسی شب رانندگی میکنه، چراغشو که روشن میکنه، تا یه جایی رو میبینه. از اونجا به بعد رو فوق فوقش با دانش و اطلاعات و مشاوره، چراغشو ن ور بالا کنه یه خورده بیشتر ببینه.
دل به دریا بزنید و توکل کنید و برید. تا جایی که میبینید برید بعد دوباره راه روشن میشه. دیدین تا حالا تو ماشین، وقتی یه راهی رو میرید. وقتی ادامه میدین و به تهش میرسید دوباره راه جدید روشن میشه. مطمئن باشید وقتی
وقتی قدم بذارید به راه، راه قدم به قدم راهنماییتون میکنه.چیزی که مهمه، چیزی که لازم دارید ایمان و اعتقاده. چیزی که اعتقاد شما رو نشون میده باورکردنتونه.
ما همه میگیم به خدا ایمان داریم اما فرق کسی که اعتقاد داره با اونی که نداره در اون حرکاتیه که میکنه. کسی که باور کرده قدم برمیداره.
اگه پاتون میلرزه، اگه قدم برنداشتین یعنی باور ندارین. شجاعت این نیست که نترسید.
فضا گرگ نیست، شما هم قرار نیست گوسفند باشید. ببخشید. این حرفایی که خیلیها میخوان یاد بدن یا گوسفند باشین یا گرگ باشین یا فلان رو اصلا نپذیرید.
ما همه آدمیم انسانی و با هوشیاری در کنار هم زندگی میکنیم. اگه بدی هست، هزار برابرش خوبی هم هست.
اگر سختی هست، هزار برابرش هم راهکار هست. اگر حس میکنید دلتون میخواد برای جامعتون مفید باشید مطمئن باشید که خدا هم دستتونو میگیره.
اگر میخواهید خوشبخت باشید قدم بردارید منتظر نمونید که کسی برای شما این کار رو بکنه.
خوشبختی فقط مسئولیتش با شماست. هیچ کسی، چه وکیل باشه، چه وزیر باشه، چه هرکسی، مادر پدرمون باشه. چه مدیران کشور باشن، هرکسی باشه.
هیچ کدوم به اندازه شما مسئول نیستن.
کسی که درمقبال زندگی ما مسئوله فقط خودمونیم و خودمونیم و خودمون.
و فقط یه یا علی میخواد. موفق باشید.
لینک دانلود این سخنرانی در شنوتو