دکتر شهین اعوانی در سومین نشست بیست تا سی میهمان ما بودند و در خصوص تجربیات دوران بیست تاسی سالگی خود برای گفتند. ویدئوی نشست سوم بیست تا سی همچون دیگر نشست ها به صورت رایگان در کانال بیست تا سی وبیاد قرار گرفته است تا آن دسته از دوستان و همراهان بیست تاسی که در نشست حضور نداشته اند نیز از این گفتگوها بهره مند شوند .طبق بازخوردی که از مخاطبانمان داشته ایم، در این بین دوستانی هم هستند که فرصت دیدن ویدئو ها را ندارند، به احترام این دسته از دوستان، تصمیم گرفته ایم که متن گفتگو ها را هم منتشر کنیم.
نگاه به تحصیل
بنده در یک خانوادهی معمولی بزرگ شدم ولی تحصیل یکی از ویژگیهای خانوادگی ما بود. با وجود اینکه پدر و مادرم هر دو چند کلاس سواد داشتند، ولی تحصیل را دوست داشتند. هر دو حافظ قرآن بودند، هر دو (مخصوصاً مادرم) حافظ را از حفظ داشتند و پدرم مثنوی میخواند. من مثنوی را پیش پدرم خواندم. به هرحال برای من خیلی مهم بود که به عنوان اولین دختری باشم که از شهرم یا از خانوادهام به دانشگاه میرود. چون برادرم از دانشگاه که برمیگشت از یک همکلاسی تعریف میکرد که خانم بود و میگفت که او با ما فرقی نمیکند. من هم میخواستم آن خانمی باشم که برادرم میگفت با مرد فرقی ندارد.
انتخاب بین «خانمِ دکتر یا خانم دکتر» بودن!
وقتی خواهرم با یک آقای دکتر ازدواج کرد و شد “خانم دکتر”، من بدم میآمد که چون شوهر او دکتر است به او “خانم دکتر” میگویند. انگیزهی من این بود که خانمِ دکتر بشم نه خانم دکتر! در آن دوران سنی، آدم برای خودش رویاها و ایدههایی دارد، من هم این ایده را داشتم.
فرق بین این دو، یک کسره نیست بلکه «استقلال» است. استقلال چه به لحاظ مالی، چه آزادی، چه انتخاب درس، چه انتخاب آینده. من دوست نداشتم کسی برایم تصمیم بگیرد و پای تصمیمات خودم میایستادم. سعی میکردم اگر اشتباه کردم بگویم اشتباه شده و تصحیح کنم و اگر هم اشتباه نکرده بودم، دلم میخواست تصمیمم را ادامه بدهم.
قبولی در دانشگاه: شنا خلاف جهت آب
با قبولی در دانشگاه، به تهران آمدم. وقتی خبر قبولیام را شنیدم خیلی ناراحت شدم چون برای اولین بار بود که از خانواده جدا میشدم و چنین تجربهای را خودم و خانواده نداشتیم. خانواده پذیرفتند ولی برای خود من خیلی سخت بود. به هرحال، سال 1351 به تهران آمدم برای تحصیل در رشتهی فلسفه دانشگاه تهران. در آن زمان تعداد خانمها در دانشگاه به نسبت آقایان کم بود چیزی شبیه 15% به 85%. بر عکس الان بود آن زمان. کلاً آن موقع تحصیلات برای خانمها نه اینکه مانعی وجود داشته باشد ولی نُرم و عرف جامعه این بود که بالاخره اگر خانمها سنشان زیاد بشود، از جامعه و از زندگی عقب میمانند. من خلاف جهت این عرف شنا کردم و البته همیشه شناگر خوبی در خلاف جهت آب بودهام.
از بافت سنتی سمنان به بافت متفاوت تهران: چالشها
البته آدم وقتی از یک بافت سنتی به یک بافت دیگر میآید، همه چیز را همچنان از همان زاویه میبیند. بعداً چشمش باز میشود و میبیند که اینطوری نیست. ما در خانه یاد گرفته بودیم که با پسرها صحبت نکنیم. به ما گفته بودند که با پسری صحبت نکن. عرفِ آن موقع بود. اولین روزی که رفتم سر کلاس نشستم، یک آقایی آمد و روی صندلی کناری من نشست. من، از آن صندلی پا شدم و رفتم یک گوشهی دیگر کلاس نشستم. هنوز هم که این ماجرا یادم میآید، خودم از کار خودم خندهام میگیرد.
امروز شما ورودیها و خروجیهای دانشگاه را نگاه کنید بالاخره در این پروسه آدم خیلی تغییر میکند. من از اول تا آخر، عرف را نگه داشتم: خیلی یکدست ولی خب نه به آن شدت اول.
ورود به دنیای کار
وقتی یک سال از دورهی لیسانسم گذشت، دیدم همهی دانشجویان علوم انسانی در آموزش و پرورش مشغول به کار پارهوقت شدهاند. من هم درخواست دادم ولی من را به دلیل اینکه حجاب داشتم نپذیرفتند. برای مدتی از وام دانشجویی استفاده کردم تا بعد از شروع به کارم آن را بازپرداخت کنم. تا اینکه در سال آخر تحصیلم، شنیدم موسسهای به نام انجمن فلسفه شکل گرفته. من با استادم دکتر نصر صحبت کردم که من به عنوان یک دانشجوی فلسفه، کار میخواهم. دکتر نصر گفتند: “کار کجا بود؟” گفتم: “پس شما برای چه به ما فلسفه یاد میدهید؟ اگر قرار باشد که کار نباشد پس چرا به ما فلسفه یاد میدهید؟” جواب دادند که: “نه من منظورم این نیست. شما درستان را بخوانید، فوق لیسانستان را بگیرید، بعداً”. گفتم: “نه، من الان کار میخواهم”. بدین ترتیب، من کارم را در این انجمن و با تصحیح مطبعی شروع کردم. چیزی در مورد این کار نمیدانستم، ولی به هرحال آن را یاد گرفتم.
مشکل دانشگاههای ما
مشکل دانشگاههای ما (که البته الان بدتر از گذشته هم شده) این است که به بچهها درس میدهیم فقط. من خودم معلمم. فقط درس میدهیم ولی به آنها نمیگوییم که در دنیای کاری، این درس به چه دردتان میخورد. مدرک را میگیرید و میبرید برای ورود به کار، برای شروعِ کار ولی نه خودِ کار. مدرک خودِ کار نیست.
تعطیلی دانشگاهها: فرصت سازی از دل یک فرصت سوزی
یک ترم از دوره کارشناسیارشدم گذشته بود که دانشگاهها (به دلیل انقلاب فرهنگی) تعطیل شد. رشتهی فلسفه زودتر از همه رشتهها تعطیل شد و دیرتر از همه باز شد! ولی انجمن فلسفه بعد از سه چهارماه تعطیلی باز شد اما کاری نبود که انجام بدهیم. موسساتِ اینجوری، بلاتکلیف بودند.
اینجا من دیدم خودم باید بجنبم. رفتم اساتید را آوردم و در انجمن، کلاسهای آزاد گذاشتیم. یعنی اولین جایی که کلاسهای آزاد گذاشته شد برای دانشجویان بصورت آزاد و بدون پول، انجمن فلسفه بود. من از کنار این درسها، 3-4 کتاب با آقای حائری کار کردم که چاپ شد. یک کتاب هم با مرحوم خواجوی در تفسیر قرآن کار کردم. این فرصتی بود برای من که فلسفه غرب خوانده بودم تا در رشته فلسفه اسلامی هم مطالعاتم زیاد شود.
تصمیم به ادامه تحصیل: گام در راه تحقق رویای نوجوانی
یکی از چیزهایی که مدنظرم بود و برای آن خیلی تلاش کردم این بود که انجمن- که کارم را با آن شروع کرده بودم و فکر میکردم آیندهی خوبی را برای خودش و جوانها میتواند رقم بزند- حفظ شود و بماند چرا که انجمن را در چندین مرحله میخواستند تعطیل کنند ولی اینگونه نشد. سال 1368 بود که من دیگر از استقرار انجمن مطمئن شده بودم. در این زمان، من دیدم خودم یک فارغ التحصیل کارشناسیارشد هستم در حالی که همهی افراد انجمن یا دکتر هستند یا کارشناسارشدی هستند که به زودی دکتر خواهند شد به جز من! و من تصمیم گرفتم حالا که انجمن مستقر شده، بروم و دکترایم را بگیرم و در شرایطی که 8 ماهه باردار بودم، رفتم. چرا که اگر صبر میکردم و فرزندم به دنیا میآمد، حرف اطرافیان مانع از رفتنم میشد.
آسانگیری زندگی
نباید زیاد زندگی را مشکل گرفت. من فقط با 600 دلار رفتم آلمان به همراه همسرم و فرزند در راه. ولی اینجا کتابداری یاد گرفتم تا بتوانم آنجا در کتابخانهای جایی کار بگیرم و در این زمینه موفق هم شدم.
زندگی در آلمان
من 14 سال در آلمان بودم. 3 سال زبان آلمانی خواندم. بعد، چون فوق لیسانس ایران را قبول نداشتند، فوق لیسانس خواندم و بعد وارد دورهی دکترا شدم. ولی وقتی هم دکترا میخواندم، دلم میخواست فرزندم آلمان و زندگی در آنجا را بشناسد و بعد او را به ایران بیاورم.
در این قسمت هم، من مخالف جهت عمومی رفتار کردم. همه بچههایشان را به خارج میبردند تا از سربازی فرار کنند، ولی من برگرداندم. چرا که متعقد بودم هر جوانی خودش باید آینده خودش را رقم بزند. من برایش تصمیم نگیرم.
آیا بیست تا سی سالگی مهم هست؟ چرا؟
بله، مهم است. ببینید از 6-7 سالگی تا 18 سالگی، هیچ رویداد مهمیدر زندگی نیست: قدری درس، قدری بازیگوشی، قدری جوانی و قدری با پدر و مادر بودن. ولی هیچ مسئولیتی به عهدهی شما نیست! از بیست سالگی تازه میشود اول مسئولیت و خب در این دورهی بیست تا سی سالگی، خیلی از تصمیماتی که گرفته میشود، در آیندهی زندگی خیلی مهم و تأثیرگذار است. نکتهی دیگر، درآمد است که مسئولیت و نیاز مالی به گردن آدم میافتد. اینکه درست است الان دارم از پدرم پول میگیرم، ولی اندازه دارد و باید آن را کم کنم. باید خودم روی پای خودم بایستم. هر چه این استقلال زودتر اتفاق بیفتد بین بیست تا سی سالگی، در آیندهی انسان مؤثر است.
اگر به گذشته بر میگشتید …
زمانی که در آلمان تحصیل میکردم، پرسش نامهای بین افراد 50 تا 70 ساله آلمانی پخش شد با این مضمون که اگر الان بیست تا سی ساله بودید چکار میکردید و جالب بود که 70 درصد پاسخ دادند همان کاری را میکنیم که کردهایم. این خیلی خوب است که 70 درصد یک جامعه بگوید من همان کاری را میکردم که کردم. من اینجوری نیستم ولی آنطور هم نیست که بگویم 70 درصد اشتباه بوده و 30 درصد درست.
من اگر الان به گذشته بر میگشتم، اولاً شاید آن نیرویی را که برای بقای یک انجمن به لحاظ ساختاری گذاشتم، کمی بیشتر برای خودم صرف میکردم. برای زبانهای خارجی متعدد بیشتر وقت میگذاشتم تا به چند زبان مسلط بشوم. چون این باعث میشود که آدم بتواند خودش را در سطح بینالمللی مطرح کند. یک وقت آدم خودش را در سطح خانواده میبیند، یک وقت در سطح شهر یا در سطح کشور ولی یک وقت هست در سطح بینالمللی میبیند. من الان که دیگر به این سن رسیدم، با خودم میگویم تو کجای دنیا هستی؟ تو الان اگر مثلاً مقایسه کنی خودت را با هم طرازهای خودت در خارج از کشور! خجالت میکشم و میگویم من هم میتوانستم به این زبانها مسلط بشوم.
دوم اینکه مطالعات جانبیام نسبت به فکر مخالف خودم کم هست. چیزی که پذیرفتهام را رفتهام و خواندهام. نیامدهام دیدم باز باشد و همه را بخوانم. مثلاً کتابهای مارکس را نخواندهام. این چیزها هم احساس میکنم برای من کمبودی هست.
سوم اینکه رمان نخواندهام چون در جوانی عادت نکردم بخواندم. الان میگویم فلسفه بخوانم بهتر است تا رمان بخوانم. در حالی که مثلاً همسرم خیلی به رمان علاقهمند است. رمان خوب است چون باید در فلسفه علاوه بر عقل، جایی را هم برای خیال بگذاریم. جایی برای گسترش آن معانی و معارف بگذاریم. همیشه جدی نیست.
بدست آوردن تعریفی از خود در بیست تا سی سالگی
انسان در این سن تعریفی از خودش را بدست میآورد و این خیلی خوب است. اینکه من از زندگی چه میخواهم و اینکه کجا میخواهم قرار بگیرم. اینکه اندازهی محیط خانواده، شهر، کشور و بینالملل را بدانم. این نکته به نظر من خیلی مهم است. آن وقت اگر آدم خودش را در سطح بینالملل ببیند، باید سعی کند خودش را با مقتضیات بینالملل تطبیق بدهد. من نمیگویم کدام گزینه برای انتخاب خوب است، چون این یک انتخاب شخصی است. ولی آدم وقتی انتخاب کرد، این یک معیار است. این معیار را دیگری برای من تعریف نکند. این معیار را خودم تعیین کنم.
انسان باید شمایی از آینده را در ذهن خودش تصور کند، بدون توهم و بلندپروازی و با واقعیتها و توانها. استعداد جوانهای ما نسبت به قبل خیلی بیشتر شده است و به همان نسبت استعداد جوانهای دنیا هم.
دانش و بینش
دانش را یک سیستم به آدم میدهد ولی بینش را خود آدم دنبالش میرود. اگر این دانش با بینش توأم شود، ارزش دارد. اگر هفتاد درصد دانشجوها برای مدرک به دانشگاه میآیند، بسیار خوب، اینها مدرک میخواهند و خودشان این گونه خواستهاند. کسی که به زور آنها را نمیآورد. ولی چیزی که هست این است که یک قسمت علم است و یک قسمت بینش. یعنی، از خودشان بپرسند برای چه دارم درس میخوانم؟ یعنی همین دانشگاه بیایم و بروم؟ آن موقعی که میخواهم کار شروع کنم آنجاست که میبینم که یک مصاحبه که از من میگیرند، اینها معلوم میشود.