این یادداشت، در واقع بهانهای است برای معرفی یکی از کتابهای پرفروش در زمینه بحران بیست و چند سالگی، که به قلم الکساندرا رابینز و ابی ویلنر در سال ۲۰۰۱ (هنگامی که الکساندرا خود یک بیست و چند ساله بود) منتشر شده است.
الکساندرا، به روزنامه نگاری، نویسندگی و سخنرانی اشتغال دارد و حوزه تمرکز نوشتههایش بر جوانان و مسائل آنها، زندگی دانشجویی در عصر حاضر و جنبه هایی از آن است که توسط مدیریت دانشگاهها نادیده گرفته شده یا بیارزش به حساب میآید.
سه کتاب از پنج کتابی که الکساندرا به رشته تحریر درآورده، به جمع لیست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز راه یافتهاند.*
بحران بیست و چند سالگی، تجربهای است که بسیاری از ما با خروج از دانشگاه و ورود به دنیای واقعی با آن مواجه میشویم. به ناگاه، گویی کسی قادر نیست که به ما بگوید چه کاری باید انجام دهیم، چه زمانی آن را انجام دهیم و چگونه آن را انجام دهیم.
یک دفعه، افراد بالغ و بزرگسالی هستیم با این حس گنگ که شاید روزی یک نفر بیاید و دریابد که ما واقعاً به دنیای بزرگسالان تعلقی نداریم و گویی زندگی در آن را تظاهر کردهایم. برای من که ۲۶ سالهام، حقیقتاً چنین حسی وجود دارد.
چند روز پیش، به دیدن یکی از دوستانم رفته بودم که از بابت داشتن یک سوفا مفتخر بود و آن را نشانهای از ورود به دنیای بزرگسالان واقعی میدانست.
شاید خنده دار به نظر برسد ولی برای خیلی از بیست و چند سالهها، داشتن یک سوفا، پرداخت اجازه و آشپزی هر شب، دستاوردهای بزرگی در زندگی هستند. بنابراین چرا باید در مورد این پدیده (بحران بیست و چند سالگی) صحبت کنیم؟ اولین دلیل آن است که چنین پدیده ای وجود دارد.
بیست و چند سالهها تلاش می کنند جای خود را در دنیا باز کنند در حالی که با یک سری سوالات جدی و سخت آن هم در شرایط سخت اقتصادی روبه رو هستند.
آیا میخواهم تحصیلاتم را تا سطوح تکمیلی کارشناسی ارشد یا دکترا ادامه دهم؟
آیا میخواهم ضرورت اجتناب ناپذیر اشتغال را به عقب بیندازم؟
آیا میخواهم مستقل زندگی کنم در حالی که پول کافی برای آن ندارم یا همراه با والدین؟
چگونه پول کافی برای خرید مسکن، خرید ماشین، پرداخت هزینه های ازدواج و سفر به دور دنیا ذخیره کنم؟
چطور چنین چیزی ممکن است که انگار دوستانم همگی میدانند که با زندگیشان چکار کنند؟
چطور من نمیدانستم که در این سن از من انتظار میرود که خانه بخرم، ماشین بخرم، ازدواج کنم یا دور دنیا سفر کنم؟
گرچه اصطلاح «بیست و چند سالگی» نزدیک دو دهه پیش متولد شده، ولی این بحران از گذشتههای دور با انسانها بوده است.
مثلا من خود می دانم که با پایان دوره کارشناسی، برای چند سال بیخیال ادامه تحصیل در دانشگاه شدم ولی خیلی از دوستانم به محض اتمام دوره کارشناسی، دوره کارشناسی ارشد را شروع کردند چرا که از پیدا کردن یک شغل واقعی مأیوس شده بودند.
نویسندگان این کتاب می گویند که نظام آموزشی به مثابه راه فراری برای جوانانی درآمده که میترسند شغلی پیدا نکنند (و آیا ما میتوانیم آنها را بابت پناه آوردن به دانشگاه ملامت کنیم؟).
دانشگاه همانقدر که ما در طول زندگیمان به آن معترض بودهایم، همان اندازه هم محیطی امن و با آرامش است.
اما مهمترین چیز آن است که از خود بپرسیم (و صادقانه جواب دهیم) که هدف ما از ادامه تحصیل چیست؟ صرفاً بدست آوردن مدرکی برای اخذ شغلی درآمدزا یا اینکه از مواجه شدن با زندگی واقعی که (مانند دنیای آموزش) به ترمهای چهارماهه منظم قابل تفکیک نیست، دلهره داریم؟
با توجه به وضعیت کنونی اقتصادی و بازار پرچالش اشتغال، نکته دوم معتبرتر بنظر میرسد. این روزها، افراد بیشتری ادامه تحصیل، ماندن در دانشگاه و حتی برگشت به دانشگاه را به این دلیل انتخاب میکنند که کاریابی به صورت باورناپذیری دشوار شده است.
البته باید به یاد داشته باشیم که همانگونه که متقاضیان کار زیاد هستند، فرصتهای کاری هم بسیارند. دوباره تکرار میکنم که آنچه مهم است، ارزیابی گزینههایی است که دارید و دلایلی که برای انتخابتان دارید.
مثلاً (وقتی که شغلی ندارید)، بازگشت به خانه پدری شاید بهترین گزینه برای شماست.
شاید باید ارتباط بهتری با برادران و خواهران خود برقرار کنید یا به پدر و مادرتان در خانه کمک کنید. اگر این گزینه ها برای شما جذاب هستند، آن وقت از ترس اینکه «اینها آن چیزهایی نیست که دیگران از شما انتظار داشتهاند»، از آنها کوتاه نیایید.
اما اگر فکر میکنید بازگشت به خانه پدری به نفعتان نیست یا با روحیهتان ناسازگار است، چنین انتخابی نکنید. در عوض، شما ممکن است خودتان را در حال زندگی در آپارتمانی کوچک بیابید که بابت آن باید تقلای اقتصادی زیادی بکنید، ولی این برای سلامت روانتان بهتر باشد.
مهمترین اصل آن است که وقتی برای انتخاب محل زندگیتان تصمیم میگیرید، به خوب بودن احوال خودتان، هم روحی و هم اقتصادی، اهمیت دهید.
بسیاری از دغدغه هایی که در سنین بیست و چند سالگی برای ما ایجاد می شود، برآمده از مقایسه خود با دیگران است.
مطمئناً این گونه به نظر میرسد که تمام کسانی که با آنها فارغالتحصیل شدهاید، همه چیز داشته و گویی برنامه مدونی برای زندگیشان دارند. شاید بهترین دوست دوران دبیرستانتان به تازگی خانهای خریده باشد و یا همکلاسی دوران دانشگاهتان در حال برنامهریزی جشن ازدواجش باشد ولی این به معنای آن نیست که شما هم باید در حال انجام همان کارها باشید.
احتمالاً، آنها نیز به اندازه شما در مورد گزینههای شغلی، مسکن و روابطشان تردیدهایی دارند. بحران بیست و چند سالگی، عمدتاً با این احساس تنهایی و انزوا که گویی هیچکس دیگری با بخشهای عادی زندگی آدم بزرگها کلنجار نمیرود، شناخته میشود.
الکساندار رابینز و ابی ویلنر کتابشان را با این هدف نوشتهاند تا نوری بر این پدیده (بحران بیست و چند سالگی) بیفکنند و آغازگر گفت و گویی راجع به آن باشند.
لینک مقاله به زبان اصلی
* The Quarter-Life Crisis By Maggie Higgins,
مشخصات کتاب معرفی شده:
Robbins, Alexandra; Abby Wilner (2001). Quarterlife Crisis: The Unique Challenges of Life in Your Twenties. New York: J.P. Tarcher/Putnam.
3 دیدگاه ها
سلام
وای این مطلب دقیقا همون چیزی بود که من بهش نیاز داشتم. مطالبی رو مطرح کرد که مدت ها است تو ذهنم چرخ می خورد
سلام
با تشکر
مقاله عالی هست …کتاب اسمش چیه ؟ ترجمه شده؟
مهرداد عزیز
کتاب “Quarterlife Crisis: The Unique Challenges of Life in Your Twenties” که در پایان مقاله هم ذکر شده ،اما به فارسی ترجمه نشده
لینک کتاب در سایت آمازون