مقدمه:
از نظر من بیستتاسی سالگی بسیار مهم است. البته همهی زمانها مهم است، اما بیستتاسی سالگی در حوزه شغل، کار، پول، درآمد و چیزهایی که همهی ما دوست داریم خیلی مهم است.
کار خیلی جالب و خارق العادهای را امروز در ابتدای برنامه از شما دیدم در مورد اینکه گروه میسازید، تیم میسازید و ایده میسازید. به خصوص که امروز در مورد ارتباطات بود.
قدیمترها کتابی از آنتونی رابینز میخواندم در مورد توان بی پایان. در این کتاب یکی از قسمتها و فصلها این بود که در دنیای قدیم زور و بازو و قدرتهای دیگری مطرح بود، ولی به صراحت گفته بود قدرتی که امروز توانایی برتر ایجاد میکند ارتباطات ماست و من معتقدم که در ارتباطات چند نکته هست.
ایدههایی که شما هم با دوستان مطرح کردید خوب بود و برای شروع خوب بود. من چند نکته به آن اضافه میکنم.
ارتباط با خود: اگر سهم ۱۰۰ درصدی برای ارتباطات در نظر بگیریم هفتاد درصد آن ارتباط با خودمان و درونمان است.
ارتباطی که ما باشکستها و موفقیتها و دستاوردهامون داریم و قسمت خیلی مهم آن ارتباط با دیگران و گروه ها و افراد است.
یکی از مهمترین بحثها در ارتباطات هم تیمسازی است و تمرکز. آدمهای زیادی را هم میشناسیم که ارتباطات زیادی دارند اما به دردشان نمیخورد. ما ارتباطاتی را نیاز داریم که برای ما مفید باشند.
پیشنهاد میکنم کتاب همسایه میلیونر را بخوانید و ببینید چه چیزی برای کسانی که شرایط کسب و کار مطلوبی ایجاد کرده اند ارزش ایجاد کرده است. باور من این است که هرچیزی که برای یک آدم موفق موثر بوده، شما دقیقاً همان را بهکار بگیرید و اجرا کنید دقیق برای شما هم موثر خواهد بود.
استنلی و دوستش ویژگیهای مشترکی از کسانی که میلیونر شدن درآوردند. یکی از این ویژگیها ذهن قوی است. که میگویند همهی اینها ذهن قوی داشتهاند و بعد تشریح میکنند که ذهن قوی یعنی چی و چه چیزی باعث شده که اینها ذهن قوی داشته باشند.
خیلی فاکتورها و آیتم ها را بررسی میکنند از آی کیو تا مسائل مختلف. در نهایت می گویند که ذهن قوی از دو مسئله به وجود می آید. تمرکز و دوری از هیجانات . تمرکز در ارتباطاتی که ایجاد میکنید بسیار مهم است، قرار نیست در همهی حوزهها ارتباطات گسترده داشته باشید، قرار نیست در سیاست، فوتبال و.. ارتباط گسترده داشته باشید.
در حوزه ای که مربوط به شماست و قرار است از آن پول در بیاورید ردپا داشته باشید و تمرکز کنید و بعد این ارتباطات را عمق دهید.
نه اینکه فقط بگویید که من ارتباطات دارم و اینها را میشناسم. دیدید بعضیها با همه رفیق هستند؟ میگویند با همه رفیقم و این رفاقت یعنی فقط یه جا سلام و عیلک داشته اند. برخیها همه را میشناسند! خواننده میگویید، میشناسد. سیاستمدار میگویید میشناسد.
ما به این نوع ارتباطات نیازی نداریم و مخالف این هستیم که در هر زمینه ای ارتباط داشته باشید و ارتباط را گسترده کنید، وقت شما را خواهد گرفت و برای شما مفید نیستند. ارتباطات در حوزه ای که وجود دارد مثل منابع انسانی و مدیریت و .. که در گروه های تلگرامی. و دوستانی که در شبکه های اجتماعی برای خودتون ایجاد میکنید.
دوران کودکی من دوران بسیار سختی بود. پر از زخمهای بسیار زیاد، به خاطر اینکه من در محیطی بزرگ شدم که آگاهیها زیاد نبود.
در یکی از روستاهای ملایر به دنیا آمدم و بزرگ شدم و در همانجا تحصیل کردم و از پنج سالگی لازم بود کار کنم. پدرم کشاورز بود و هنوز هم هست و لازم بود کمکش کنم. بچه بسیار شلوغ و به نظر خودم غیرنرمالی بودم.
شاید اگر پسرم الان اینگونه بود و دچار این چالش بود میگفتیم که بیش فعال است! برادر بزرگترم مودب، متین و مهربان و فوق العاده بود و هنوز هم هست. من اما خیلی از همسایهها را فراری میدادم. درس نمیخواندم.
هر سال با تجدیدی قبول میشدم. کمی هم خنگ بودم. کم کم در محیط بزرگ شدیم. کمی بهتر شدیم خیلی از زخمها را شفا دادم. برخیها را هنوز شفا ندادم.
وقتی که من وارد تهران شدم سال دوم، سوم دبیرستان تازه تصمیم گرفتم که درس بخوانم. چون اخوی من رتبه دو رقمی داشت من هم دوست داشتم این اتفاق برای من بیفتد و اینطور باشد.
کلکل و جسارت را در محیط یاد گرفته بودم. بعد فهمیدم داشتن جسارت در کار و برای شروع خیلی مهم و ارزشمند است. در دانشگاه علامه پذیرفته شدم و کار هم میکردم.
کارهای بسیار زیادی در همین تهران انجام میدادم. در دانشگاه اول وارد حوزه علوماجتماعی و روانشناسی شدم و بعد هم به مدیریت تغییر رشته دادم.
کارهای زیادی انجام دادم یکی از کارها این بود که در ضلع شمال شرقی میدان ونک برای آموزشگاههای کنکور تراکت پخش میکردیم. خیلی هم حقوق کمی میدادند. ۱۰ ساعت پخش میکردیم ۷۰۰ تومن یعنی ساعتی ۷۰ تومن. اما اتفاقهای خوبی از همان زمان افتاد.
سال ۷۶ وقتی دیدم درآمدم خیلی کم است تصمیم گرفتم از آن مجموعه جدا شوم. پسر عموی من داشت ساختمانی خراب میکرد در خیابان بنیهاشم، میگفت پنجشنبه جمعهها بیا اینجا بیشتر درمیاوری منم گفتم دیگه اینجا نمیام. اهل شیطونی هم بودیم. دخترهای هم کلاسی میدیدن که تراکت پخش میکنیم، خجالت میکشیدیم.
متلک میگفتند و به ما میگفتند و ما هم خجالت میکشیدیم. رفتم و گفتم میخواهم از این مجموعه جدا شوم و بروم اما یک گزارش تحلیلی نوشتم و فرمی آماده کردهام به این شکل که شمردم چند نفر اومدن، چند نفر رفتن، چند تا خانم، چند تا آقا، چند تا کوچیک. چه تعداد جوون، چه تعداد پیر. چه ساعتی بیشتر این ساعتها میتونید با پرداخت هزینه کمتر کار رو پیش ببرید. هزینههای نظارتی رو هم کمتر کنید.
من رفتم و دو روز بعد تماس گرفتن و من را مسئول نظارت آنجا کردند و من مسئلول تبلیغات آنجا شدم. خانم دکترمحبوب که بعدها دیگر ندیدمش یا پزشک بود یا پزشکی میخواند پیکی را راه انداخت تا محله ها تبلیغاتشان را به اهالی همان محله بدهند. پرزنتش با این لحن و کلمات بود.
مثلا من مرغ فروشی دارم میخواهم جمع کنم و تغییر شغل بدهم. تا مرغهارو یک روزه بفروشم. بعد چاپار روز بود که از اسم همان پیکهای قدیم استفاده میشد اما موفق نبودیم. سرمایه گذار او بود و من کار میکردم و چون آن موقع هم من خیلی دقیق نبودم، شکست خوردیم.
شاید این روزها در حال حل بحرانی هستم که بزرگترین شکست زندگی من است. کاری نیست. ولی طبیعتاً مطمئنم که در موقعیت شکستی هستم که درسهای زیادی برای من خواهد داشت. اما ایمان دارم. میایستم که دوباره بسازم.
مدتی است که دورههای روانشناسی و روانکاوی یونگ میروم. بر میگردیم به مطالبی که در این دورهها گفته میشود و آن پایهای که در همه ادیان هست.
وقتی خداوند آدم و حوا را آفرید آنها را وارد بهشت کرد اما رشد آنها زمانی اتفاق افتاد که سقوط کردند و از بهشت رانده شدند و بعد شروع کردند برای ساختن بهشتی که خودشان میخواستند. وقتی ما شکست میخوریم شروع میکنیم برای ساختن بهشتی که خودمان میخواهیم. بهشت ساختنی است.
یونگ میگوید که هر بهشتی تاریخ انقضا دارد. فکر نکنید الان در جایگاهی که هستید و تمام چیزهایی که دارید حفظ میشوند. اگر یک بیزینیس خیلی بزرگ هم در دنیا میبینید. میبینید که بارها تجدید حیات کردند. چرا در چرخه عمر یک محصول یک اصل به اسم تجدید حیات هست؟
به باور من با ایمان و ضرس قاطع میگویم که بیستتاسی سالگی مهم است. چرا که شما فرصت دارید بارها تجربه کنید و بارها شکست بخورید و دوباره شروع کنید. از نظر من ما شکست نمیخوریم. به ظاهر برخی روابط، پروژهها و طرحها شکست میخورند، اما در واقع آدمها زمانی شکست میخورند که کنار بکشند و دیگر تلاشی نکنند. رها کنند و بیتفاوت شوند.
بیست تا سی سالگی از زبان محمدرضا محسنی
همهی ما شکست میخوریم اما ممکنه شکستهامون رو نبینیم. از نظر من شکست زیاد داریم و شکستها براساس باور من به اندازهای تکرار میشوند و خداوند درلوپ تکرار قراره میدهد تا درسش را بگیریم تا زمانی که درسش را نگیریم ادامه پیدا میکنند.
دیدید آدمی در حوزهای بارها و بارها خطا میکند؟ برای اینکه هنوز درسش را نگرفته است. برای من هم شاید خیلی شکستها اتفاق افتاده، از زمانی که رفتم جایی کارمند شوم با عنوان این که دودرهام و فرار میکنم از کار اخراج شدم.
از اینکه رابطههای عاشقانهای که داشتم خراب میشد و شسکت میخوردم. پیک برتر را بیشتر از ۱۰۰ بار میخواستم تعطیل کنم و میگفتم غلط کردم! ما ملایریها جملهای داریم که میگه روله جان برا چته میخوای شی کنی؟ آخرش که میخوای بَمیری!
ما میگوییم نابغهها چه کسانی هستند؟ تا حالا فکر کردید به چه کسی میگوییم نابغه؟ نابغهها کسانی که کار زیاد را با دقت زیاد انجام میدهند. انجام دادن کار زیاد با دقت کم فایدهای ندارد. برخی هم دقت زیادی دارند اما کار زیادی ندارند. دقت زیاد یعنی نظم و ساختار و چارچوب.
انگیزه هم یعنی کاری که دوستش داشته باشیم. هیچ وقت نفهمیدم که انگیزه داشته باشید یا اراده کنید چسیت! برای من این گونه است که می ایستم برای چیزی و به خدا و به کائنات اعلام میکنم و میگویم من این را میخواهم، من این هستم و به قول وین دایر لازم است که تشخیص بدهی آنچه را که دوست داری چیست.
آنگاه راهی برای درآمد زایی از آن پیدا کنیم. برگردیم به کودکی و گذشته ببینیم کجاها حال خیلی خوب داشتیم. با چه کاری حال بهتری داشتیم.
استیو جابز هم میگوید: اگر خوشبختی را برای یک روز میخواهید، به پیک نیک بروید. اگر خوشبختی را برای یک هفته میخواهید، به تعطیلات بروید.
اگر خوشبختی را برای یک ماه میخواهید، ازدواج کنید. اگر خوشبختی را برای یک سال میخواهید، ثروت به ارث ببرید.
اگر خوشبختی را برای یک عمر میخواهید، یاد بگیرید کاری را که انجام میدهید دوست داشته باشید.
خیلی هم سخت نیست پیدا کردن چیزی که دوست داریم. سیستم آموزشی ما سیستم درستی نیست. چه کسی گفته باید در همان رشتهای که تحصیل کردهاید سرکار بروید.
من جایی بودم و جوانی میگفت که من فوق لیسانس مکانیک هستم آیا برای من افت ندارد بروم فلان کار را انجام بدهم. من گفتم برای این طرز فکر متاسفم.
ما خیلی چالش فرهنگی داریم ولی چون آنها را نمیپذیریم و قبول نمیکنیم مورد فریب قرار میگیریم. در رسانهها میگویند که ملت شریف و بزرگوار! من شخصا اعتقادی به اینکه ملت شریف و بزرگوار هستند، ندارم. چون خودم نیستم.
شما فرهنگ ما را نگاه کنید. فرهنگ کار در جامعه ما بسیار ضعیف است. ما کار را دوست نداریم. کار را به عنوان وظیفهای که باید بروی پول در بیاروی و خرج در بیاروی شناختیم. ما عاشق کارمان نیستیم.
اگر بتوانید راهی پیدا کنید و یا کاری پیدا کنید که بزرگترین تفریح و لذتبخشترین تفریح شما باشد، شما موفق هستید.
خیلی هم وابسته به نتیجهای نباشید. ولی اگه بتوانید پیداش کنید خوب است. همه دوست داریم یقه سفید باشیم. این هم یک ثبت تاریخی است.
زمانی که تصمیم گرفته شد که کشورهای مختلف بعد از جنگ جهانی توسعه پیدا کنند گفتند ایرانیها را کنار بگذارید چون یقه سفیدند ولی کرهای ها یقه سرمهای هستند. چقدر ما فکر وجهه هستیم؟ یقه سفید یعنی جایی که ما دوست داریم رئیس باشیم و دستور بدهیم و برای ما کار کنند.
یقه سرمهای کسی است که شروع میکند به کار کردن. چیزی که میخواهم بگویم ممکن است خودستایی باشد اما میگویم، میتوانید از تمامی کسانی که من را میشناسند بپرسید که خود من زمانهایی بوده است که چند شبانه روز نخوابیدهام.
مورد لعن و نفرین بقییه هم قرار میگرفتم! کسانی را هم وارد شراکت کرده بودم که سرمایهشون رو بلیعده بودم و خودم هم یک ریال هم نداشتم. جاهایی لازم بود میایستادم و خودم پخش میکردم. منگنه میکردم .صحافی میکردم. خودم چاپ میکردم.
یک مربی داشتم که الان چند وقتی هست او را ندیدهام و دلم برای او تنگ شده. آقای کامبیز یگانگی. دورههایی دارد به اسم «به سوی تعادل» او به من یاد داد که قیام کردن یعنی چی؟ قیام کردن یعنی همان داشتن تعهد.
وقتی تعهدی برمیداری و متعهد میشوی، با تمام وجودت برای آن میایستی. میگفت اگر الان از من بپرسند که این آدم ارزشمند است یا اون آدم. من خیلی به گذشته و دیروز دست آوردش و آینده او فکر نمیکنم به تعهد الانش فکر میکنم.
تویی که الان در این جلسه هستی برای بیستتاسی سالهها چه تعهدی را با خودت داری؟ برای چی وایستادی؟ تعهدت چیه الان؟ میخواهی چه رد پایی از خودت در جهان بگذاری؟ و میخواهی چه کاری انجام بدهی. واقعاً میخواهی چه کار بکنی؟
ادامه این گفتگو در بخش بعدی منتشر خواهد شد.